شهید قرآنی :علی جودکی

علی

شهيد: علی جودکی

تاريخ تولد: 1347/4/18

محل تولد: پلدختر

تاريخ شهادت:1367/4/5

محل شهادت: شاخ شمیران

 

زندگينامه

سال هزاروسیصدوچهل ­وهفت، در روستاي «اسلام­آباد» از توابع شهرستان «پلدختر»، در خانواده­اي مذهبي و متعهد به اسلام و انقلاب، ديده به جهان گشود. بسيار مهربان و متواضع و خوش­برخورد بود. مورد احترام مردم روستاي محل سكونتش واقع مي­شد. از حسن شهرت برخوردار بود. چون عشق به ائمه معصومين(ع) را داشت، همواره سرپرستي هئيت­هاي سينه­زني ماه محرم را در روستا برعهده داشت.

شهيد عاشق امام بود و همواره گوش به فرمان امام(ره) بود. شيفته شهادت بود.شهيد دوران ابتدايي تا دبيرستان را در زادگاهش را با موفقيت به پايان رسانيد و پس از اخذ مدرك ديپلم، با شركت درآزمون تربيت معلم تو با كسب رتبه­اي بالا وارد تربيت معلم طباطبايی شد. با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران، اين شهيد بزرگوار، داوطلبانه، عازم جبهه­هاي حق عليه باطل شد و فعالانه به مبارزه، عليه آنها پرداخت. با توجه به اين­كه قبل از شهادتش، از ناحيه پا به سختي مجروح گرديده بود، پس از بهبودي نسبتأ كمي، عازم جبهه گرديد؛ اما اين بزرگوار نيز، مانند ديگر عزيزان همرزمش، در عمليات شاخ شميران شركت نمود و پس از رشادت­های بسیار، به شهادت رسيد.

نامۀ شهيد

بسم­الله­ الرحمن ­الرحيم

خدمت برادرم «مريدعلي جودكي»

سلام عليكم

ضمن تقديم عرض سلام، سلامتي شما را از درگاه خداوندمنان خواهان و خواستارم. اميدوارم كه هميشه شاد و خرم باشید و هيچ­گونه ناراحتي در بين اوقات شيرين شما رخ ندهد. در تمام مراحل زندگي روزمرۀ خود موفق و مؤيد و پيروز باشيد و باري برادرجان! اگر جوياي حال برادر حقيرت، علي جودكي را خواسته باشي؛ الحمدالله! سلامتي برقرارست و عمري­ست به دعاگويی شما و تمام خانواده و اقوام و خويشان مشغول هستيم. باري! برادرگرامي­ام، هيچ ناراحتي نداريم؛ جز دوري و ديدار شما عزيزان كه اميدست با اين نامه، از حال شما جويا شوم، حال ما در باختران هستيم. جايمان هم خوب است و در تيپ 23 هوايي لرستان در حال آموزش پدافند هستيم و در پايان آموزشي ما راتقسيم مي كنند و به ما مرخصي مي دهند شايد ما را به مرز ايران و عراق در جنوب ببرند   ديگر

عرضي ندارم.

خداحافظ شما باشد.

علي جودكي 1367/3/25


سکوت ماه مبارک رمضان

راوی: همرزم شهید

روستا سوت و کور بود. نه صدای اذانی به گوش می­آمد و نه منارۀ مسجدی بود که مؤذن بالا برود و اذان بگوید. ماه مبارك رمضان هم از راه رسیده بود. سکوت روستا، در این ماه، برای علی سنگین بود. عین ماه محرم که علی اولین کسی بود که به فکر تکیه زدن می­افتاد و دسته­های سینه­زنی راه می­انداخت، این بار هم بیم داشت که مردم سحر خواب بمانند و روزه گرفتن برایشان سخت و طاقت­فرسا شود. شال و کلاه کرد و به بخشداري رفت. با پیگیری بسیار؛ بالاخره موفق شد رادیو ضبط و آمپلي­فاير را از بخشداری بگیرد. بلندگویش را بر پشت بام خانه نصب کرد و رادیو و دم و دستگاه پخش را به داخل خانه برد. بعد از آن روستا از رخوت و سکوت سنگینی که داشت، آزاد شد و آرام آرام آوای قرآن عین رودی زلال که در دشتی خشک جاری شود، در سکوت روستا راه باز کرد و از لای پنجره­ها، بر سر سفرۀ افطاری مردم نشست. پشت­بندش هم بانگ مؤذن بود که صبح و ظهر و مغرب، پخش مي­شد تا مردم، سر وقت وضو بگیرند و به اقامه بایستند.

آفتاب شهدا

راوی:همرزم شهید

براي امتحان كنكور به باختران آمده بوديم. بعد از امتحان، جهت صرف نهار، به رستوران رفتيم كه نهار بخوريم. در كنار در ورودي رستوران بچۀ فقيري نشسته بود و مردم را نگاه مي­كرد که لقمه می­گرفتند و می­چپاندند در دهانشان. علی، نگاهش را به نگاه بچه دوخت. مکثی کرد و رفت دست بچه را گرفت و پيش خودش آورد و با هم غذا خوردند.

بعد از امتحان، مرخصي داشتيم، هر چه اصرار كردم، علی قبول نكرد که به خانه برویم. گفت:

- براي خانه رفتن، هميشه وقت است فعلاً حضور در جبهه براي ما ضروري است.

به محض اينكه به منطقه رسيديم، تابلويی در نزديكي سنگرمان قرار داشت، علي بلند شد و رفت روی آن با خط زيبایش، نوشت:

-درخشش خون شهدا آفتاب را شرمنده كرده است.

 چند ساعت بیشتر از ورودمان به خط مقدم نگذشته بود كه فرمانده آمد و وظايف محوله را برايمان توضيح داد. دو توپ ضدهوايي وجود داشت كه بايد با آنها، پدافند منطقه را تأمين مي­كرديم. يكي در منطقۀ مشكلي بود كه بيشتر در ديد و تیررس دشمن بود. ديگري بر جاي بلندي بود که با توجه به اين­كه علی، قبلأ جانباز بود و از ناحیۀ پاي چپ، تركش خورده بود، فرمانده به او گفت:

- علي­جان! شما با اين وضعيت، بهترست در جاي ديگری خدمت كنيد.

علی، ناراحت شد و گفت:

- اگر مشكل است براي همه مشكل است.

 سرانجام بر روي همان توپ رفت و دو روز بعد، به درجۀ رفيع شهادت نایل گشت.

بعد از شهادتش، بچه­ها هر زمان چشمشان به تابلو مي­افتاد، عزم و اراده­شان برای مبارزه بيشتر مي­شد:

 -درخشش خون شهدا آفتاب را شرمنده كرده است.