شهيد: سعيد افتاده هرسینی
تاريخ تولد:1350/01/01
محل تولد: شهرستان دلفان
تاريخ شهادت: 02/24/ ۱۳۶۵
محل شهادت: حاج عمران
زندگینامه
سحرگاه اولین روز بهار سال هزاروسیصدوپنجاه، در شهرستان نورآباد به دنيا آمد. فرزند اول بود و برای خانواده، نور چشمی به شمار میآمد. تحصيلات خود را تا سوم ابتدايي در رژيم شاهنشاهي سپري نمود.آنقدر از شاه نفرت داشت كه عكسهای مربوط به شاه را در كتابهايش قيچي ميكرد و آنها را ميسوزاند.
در اوايل انقلاب، با اينكه كودكي بود ده ساله؛ اما از طرفداران سرسخت انقلاب و بنيانگذار انقلاب بود. در ميان مردم ميرفت و در راهپيماييها شركت ميكرد.
با پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل پايگاه مقاومت، به عضويت پايگاه درآمده و يكي از فعالان پايگاهي بود. به علت داشتن صدايي رسا، در بيشتر راهپيماييها شعارگو بود. در محل تحصيل، از اعضاي انجمن اسلامي بود و برنامۀ صبحگاهي مخصوصاً قرآن و سرود را ايشان اجرا ميكرد. در ميان خانواده نيز، مخلصترين و مؤمنترين و با ايمانترين فرد بود. بارها مسائل ديني و احكام را براي افراد بيسواد، توضيح ميداد. شهيد با وجود سن كم، افراد فاميل خود و ديگر آشنايان را به فراگیری احكام اسلامي دعوت ميكرد .
از همان دوران كودكي چنان دلباخته امام شد كه بارها به واحد بسيج مراجعه كرد و تقاضاي ثبتنام براي حضور در جبهه را كرد؛ ولي به علت سن كم، مانع از اعزام ايشان مي شدند. بسيار مؤمن و باتقوا بود، به اداي نماز و روزه و همچنين قرائت قرآن، بسيار اهميت ميداد. تا اينكه در تاريخ بیست و چهارم اردیبهشت هزاروسیصد و شصت پنج، بر اثر اصابت تركش به بدن، در حاجعمران به شهادت رسيد.
نامۀ شهيد به برادرش ابوذر
بسمه تعالی
حضور محترم برادر بزرگوارم جناب آقاي ابوذر افتاده، سلام ميرسانم و از خداوند متعال ميخواهم كه هميشه تندرست و در صحت و سلامت بوده باشي و آن وجود مباركت خوش و خرم باشد. اميدوارم در تمام وظايف ديني خود كوتاهي نداشته باشي.
اگر از حال برادر خود سعيد افتاده، باخبر شويد، الحمدالله! سلامتي برقرارست و ملالي در بين نيست؛ به جز دوري شما كه آن هم اميدست با پيروزي انقلاب اسلامي، تازه و روشن گردد. در ضمن، پدرجان! فرمي را كه از مدرسه گرفتم، براي من بفرست. خدمت مادر مهربان و عزيزم سلام ميرسانم. برادران و خواهران را سلام ميرسانم. حسين و ليلا را هم سلام ميرسانم.
سنگربازی
راوی: مجید مرادی، دوست شهید
از کودکی تا زمان شهادت، با «سعید افتاده»، دوست و همسایه بودیم. از جمله بازیهای کودکانۀ ما در آن زمان، این بود که با عدهای از بچههای محله، دو دسته میشدیم. عدهای یک طرف و عدهای طرف دیگر، به صورت خودی و دشمن، نقش بازی میکردیم. یک دسته عراقیها و دستۀ دیگر ایرانیها، با هم بازی میکردیم یا بهترست بگویم به قول خودمان میجنگیدیم که اسم آن بازی را سنگربازی نامیده بودیم.
سعید، همیشه فرماندۀ گروهان ایرانیها میشد و سعی میکردند هر روز این سمت را در سنگربازی برای خودشان محفوظ نگه دارد. با این قبیل کارها و بازیها و فرماندهیهایش، خوی اسلامخواهی و فرماندهی را به همگان نشان میداد.
محرم که میشد، سعید میآمد و بچههای محله را برای عزاداری در کوچه دور خودش جمع میکرد. برای آنها نوحهخوانی میکرد. ارادت خاصی به آقاابوالفضل(ع) داشت و بیشتر مداحی خودش را نیز در مدح باب الحوائج میخواند.
جشن پیروزی
راوی: مادرشهید
22 بهمن كه ميشد شهيد علاوه بر مدرسه، اتاقهاي خانه را هم پر از عكس امام و پرچم ميكرد و نشريه ديواري مينوشت. روزها و شبها علاوه بر درسهايش، فكر و ذكرش امام و انقلاب بود و بيشتر اوقات از شعارهايي كه تكرار ميكرد و ميگفت این بود:
-لبيك يا امام!
غسل شهادت
راوی: خواهر شهيد
سه روز مانده بود به آخرین اعزامش به جبهه، نگاهی از سر مهر، به چهرۀ پدر انداخت. مکثی کرد و بعد از سکوتی کوتاه، لب باز کرد و به پدر گفت:
- غسل شهادت كردهام.
پدر هم، با این که خیلی سعید را دوست داشت و نمیخواست دل از او بکند، بدون این که حرفی را به زبان بیاورد، زل زد به صورتش و لبخندي زیبا پخش شد در چهرهاش.
تمام خانه را برازنداز کرد. انگار میدانست سفر آخرش است، بعد هم از قاب چوبی در گذشت. در خط مقدم، یادش آمده بود که در دوران كودكي، ده تومان از يك