شهيد: عبدالله نوریان دهنو
تاریخ تولد: 1332/1/1
محل تولد:دلفان
تاریخ شهادت:1365
محل شهادت:جبهه جنوب
راوی: فرزند شهيد
وقتي پدرم براي آخرين بار، به جبهه ميرفت، تمام خانوادۀ پدرم، عمه، مادربزرگ و عمویم، در خانۀ ما بودند. عمهام از پدر خواست تا به خاطر بچه هايش، به جبهه نرود؛ چون كه همۀ ما خيلي كوچك بوديم. من كه اين خاطره را تعريف مي كنم، كلاس دوم ابتدايی بودم؛ ولي پدرم، قبول نكرد و در حالي كه چشمانش پر از اشك بود، به خواهرش گفت:
- چرا شما جلوي فرزند خودتان را نمي گيريد؟ اگر براي بچه هاي من خوب نيست، براي بچه هاي پسر شما هم خوب نيست، شما اگر مرا دوست داريد و فرزندان مرا، بيشتر به رفتن تشويقم كنيد؛ نه منعم کنید از رفتن. من نميخواهم نزد بيبي فاطمه(س)، روسياه شوم. دوست دارم خدايم از من راضي و خشنود باشد. من مدتهاست هدف خودم را يافتهام. ميدانم چه بايد بكنم، چه چيزهايی را به دست آورم. از چه ارزنهاي دنيوي، چشم بپوشم.
پس از صحبتهاي پدرم، همۀ خانواده سكوت كردند؛ زيرا ميدانستند كه پدر، تصميمش را گرفته و به هيچ وجه نميتوانند او را از اين كار، باز دارند. سپس مادرم كه برايش زيرپيرهن شسته بود و چون زمستان بود لباسش خشك نشده بود، پدرم آن را روي بخاري پهن كرد تا خشك شد؛ ولي از بس در حال و هواي خودش بود، فراموش كرده بود كه زيرپيرهنش را روي بخاري گذاشته. تازه، وقتي به يادش آمد كه ديگر زيرپيرهن كاملاً سوخته بود.
پدرم خيلي نظم داشت. امكان نداشت چيزي را فراموش كند؛ براي اولين بار، موقع رفتن، ساعتش را فراموش كرد. هنگامي كه برگشت آن را با خودش ببرد، همۀ ما را براي بار دوم، بوسيد؛ چون ميدانست كه شهيد ميشود. به ما خوب نگاه كرد؛ شايد هم به مظلوميت ما نگاه ميكرد. وقتي كفشهايش را ميپوشيد، همۀ ما به او نگاه ميكرديم، او در حالي كه سعي ميكرد صورت زيبا و نورانياش را از ما پنهان كند، ديگر به ما نگاه نكرد؛ وقتي به كوچه پا گذاشت، هرقدمي كه برميداشت به پشت سرش نگاه ميكرد. دستی براي ما تكان ميداد. وقتي سوار ماشين شد، نگاهي طولاني به ما انداخت. دستي به ماشين زد و رفت.
راوی: همرزم شهید
اوايل انقلاب، كوپن هاي ما گم شد؛ در آن زمان، وسايل خانه، پارچه گوشت و غيره را با كوپن ميدادند. شهيد نوريان، به خاطر اينكه با ما احساس همدردي كند، هر چه را كه با استفاده از كوپن مي گرفت، به خانۀ ما مي آورد. آنها را در خانۀ خودش تقسيم نمي كرد، آنچه را كه سهم خودشان بود، به خانه مي برد.
راوی-دوست و همرزم شهید
در تهران كار مي كرديم. ماه رمضان بود و افتاده بود در اوسط تابستان. گرماي شديد، نفس آدم را میگرفت. آقاي نوريان، در آن وضعیت روزه ميگرفت. با اينكه خيلي خسته بود؛ هرگز از قرآن و عبادتهايش ترك نمي شد. از منزل، تا محل كار، دو، سه كيلومتر فاصله بود. با زبان روزه، اين مسافت را پياده طي مي كرد.
يك روز كارت شناسايی را فراموش كرده بوديم؛ مأمورين ساواك، من و آقاي نوريان را دستگير كردند. ما را به عنوان خرابكار، تلقي كردند. آقاي نوريان، از آنها خواست كه بگذارند، برود، كارت شناسايی بياورد. آنها نگذاشتند. ما را ميخواستند به ساواک ببرند، آقاي نوريان، با آنها برخورد قاطعانه كرد. به آنها گفت:
- شما هيچ غلطي نمي تونيد بكنيد؛ چون ما كاري نكرديم كه بخوايم به خاطرش، مجازات بشيم. صبر ميكنيم و از شما هم نميترسيم.
راوی: همرزم شهید
قرآن را بسيار زيبا تلاوت ميكرد. در منزل، شب هاي پنجشنبه، جلسه قرآن برگزار ميكرد. از هيچ چيز، بيشتر از عبادت لذت نميبرد. چهره اي، بسيار گشاده داشت، خندهرو بود. در پادگان شفيعخاني، درگردان «شهدا» مستقر بود. يك گروهان از رزمندگان گردان شهدا، به منطقه اعزام شدند. آقاي نوريان، به من گفت:
- برو به فرمانده گردان بگو، ما را هم با برادران به منطقه اعزام كند. رفتم؛ ولي فرمانده قبول نكرد. شهيد نوريان، به يكي از ديگر از بچه ها گفت به فرماندۀ گردان اصرار كند تا ما را همراه خود ببرد. به هر حال آقاي نوريان، آن قدر اصرار كرد كه فرمانده راضي شد و ما هم اعزام شدیم.
شب قبل از عمليات، در سنگر كمين نشسته بوديم، برادر نوريان گفت:
- برادران! دوستان! بيایيد دور هم جمع شويم، چندآيه قرآن بخوانيم. دور هم نشستیم. قرآنهای جیبی را درآوردند و مجلس گل کرد. پس از قرائت قرآن، ايشان براي رزمندگان آيةالكرسي تلاوت كردند. خودش از شوق وصال، صورتش گلگون شده بود و میل به ديدار، تاب و تحملش را گرفته بود. گفت:
- همديگر را ببوسيم و حلال كنيم؛ شايد هر لحظه، همديگر را نبينيم.
بعد از اين صحبتها، هنگام رفتن، به عمليات؛ يعني دوم دیماه هزاروسیصدوشصتوپنج، در محلي كه قرار بود، عمليات را انجام دهند در ساعت يك، بعد از نصف شب، مهمات برادران رزمنده، تمام شده بود. آقاي نوريان، خيلي بيقرار بود؛ اصلاً نميدانست چه كار كند؛ تنها گفت:
- بريم برا رزمندهها مهمات برسونيم؛ تا از ضربات دشمن، در امان باشند. قرار شد که من و نوريان، ده قدم از همديگر فاصله بگیريم؛ تا اگر يكي شهيد شد، ديگري به بچه ها مهمات برساند. در همين حال آقاي نوريان را ميديدم که انگار در آسمان راه ميرود و اصلاً پاهايش روي زمين نیست و حالتي ملكوتي دارد و جلوهاي زيبا، به خود گرفته. پانصد قدم نرفته بوديم كه يكباره صداي انفجار خمپاره، به گوش رسيد. در آن موقع آقای نوريان، در ده قدمي من بود، زمزمه هایش را شنیدم:
- اشهد ان لا اله لا الله و اشهد ان محمداً رسول الله ...
راوی: فرزند شهید
من پنج سال بيشتر نداشتم و مثل هر دختر ديگري، بسيار به پدرمهربانم وابسته بودم. پدرم هم مرا از پسرانش، بيشتر دوست داشت. نزديك عيد، برايم يك بلوزودامن قرمز خريد. با این که آن روزها دستش تنگ بود؛ ولي پدرم، برای این که لبخندي روي لبانم بنشاند، آن را برايم خريد. خيلي خوشحال بودم. سر از پا نميشناختم. هركسي كه به منزلمان مي آمد، آن را نشانش ميدادم؛ خلاصه! شادي كودكانه ام را به همه ميگفتم.
يك روز، دوستم، فاطمه که هم سن وسالم بود، به خانۀ ما آمد. من هم لباسهايم را به او نشان دادم. وقتي كه لباس هایم را ديد، خيلي ازآن خوشش آمد. رنگ مورد علاقۀ او هم، قرمز بود. براي همين، لباسم را به او دادم كه به تن كند. پدرم هم داشت صحبتهاي كودكانۀ ما را گوش ميداد، صدا زد و گفت:
- زهراجان بيا كارت دارم!
رفتم. پدرم از من خواست تا لباسم را به او بدهم و به من قول داد كه بلوزودامني از همين رنگ و مدل برايم بخرد با كمي خواركي.
هرطوري بود، قبول كردم و لباس را بخشيدم. وقتي به بازار رفتيم تا برايم بلوزودامن بخرد، هرچه گشتيم، رنگ قرمز پيدا نكرديم. مجبور شدم رنگ سبز بخرم كه اصلاً خوشم از سبز نميآمد؛ كمتر پدري پيدا ميشود كه دل جگرگوشۀ خودش را به خاطر فرزند فقیر دیگری، بشكند؛ اما پدر من اينچنين مردي بود و این گونه به ما درس ایثار میداد.
وصيتنامه
اگر شهيد شدم، دختران من با خانوادههاي اسلامي ازدواج كنند. براي پسرانم، از خانوادههاي اسلامي، دختر بگيريد قيم بچه هایم، مادرشان است. براي من شيون و زاري نكنيد، شما هم راهم را ادامه دهيد.