شهید قرآنی :اسد الله حسنوند

اسد

شهيد: اسدالله حسنوند

تاريخ تولد: 1334/03/10

محل تولد: خرم ­آباد

تاريخ شهادت:1362/12/03

محل شهادت:تنگۀ چزابه

 

زندگينامه

سال هزاروسیصدوسی­وچهار، در روستای بتكي الشتر به دنيا آمد. تا كلاس ششم ابتدايي، در زادگاهش، به تحصيل پرداخت. دوران راهنمايي را در شهر الشتر به پايان رساند. براي اخذ ديپلم، راهي شهر خرم­آباد شد و در دبيرستان «علي حامدي»، در رشتۀ طبيعي، دور از خانواده مشغول تحصیل شد.

سال پنجاه­و­سه، موفق به اخذ ديپلم شد. بعد از پايان تحصيلات، در سال پنجاه­وچهار، براي خدمت سربازي، راهي ساري شد. بعد از آموزش دوران سپاه عدالت، او را به مشهد مقدس فرستادند. در سپاه عدالت، منشي دادگاه مشهد شدند. از نظر عبادت، عقيدتي، سياسي، مذهبي، اجتماعي و ايدئولوژي سرمشق رفقا و ديگران بود؛ حتی از نظر ورزشي قهرمان بوكس خراسان شده بود. بعد كه فهميد امام آن ورزش را مكروه اعلام کرده بود، ورزش بوکس را ترك كرد.

بعد از برگشتن از مشهد مقدس، با باري از معنويات و ايمان خالصي كه تمام صفاتش الگوی ديگران بود، به استان خودش برگشت. در سال پنجاه­وشش، در يكي از بانك­هاي خرم­آباد استخدام شد؛ به علت بي­حجابي چند زني كه در بانك بودند، با سرپرست بانك، درگيري پيدا كرد و استعفا داد و به استخدام آموزش­وپرورش زادگاه خود درآمد. معلم قرآن شد و در دهات دور خدمت مي­كرد. بارها براي مردم كلاس احكام و قرآن داشت؛ بخصوص تابستان كه تعطيل بود. سعي مي­كرد مجالس را با حديث و آيات قرآن پربار كند، تا از حرف­هاي بيهوده خاموش باشند. پيش از انقلاب، در تظاهرات شركت مي­كرد؛ تا اينكه انقلاب پيروز شد. بعد از این­که به دستور امام خميني(ره) كميته امداد تشكيل گرديد، مسؤول كميته امداد امام خميني(ره شد. در الشتر مدت چند سال به مستضعفين خدمت کرد. در نقاط مختلف و شب و روز جانفشاني مي­كرد تا اين­كه به دستور شهيد رجایي، ادارۀ امورتربيتي تشكيل گرديد. ايشان مسؤول اين اداره بود. چون خودش معلم قرآن بود در كلاس بينش اسلامي، حضور داشت. بعد از آن مسؤول دبيرستان امام خميني(ره) در همان بخش شد. طوري دانش­آموزان را نسبت به انقلاب و جنگ آگاه كرده بود که بيشتر يا طلبه شدند و يا در راه انقلاب به شهادت رسیدند و يا به خدمت سپاه درآمدند.

وقتي راهي جبهه مي­شد، عده­اي از محصلين را مي­برد؛ اما خودش چنان نيرويی در وجودش بود که هر سال در خدمت سپاه، در خط مقدم حضور پيدا مي­كرد.

 در اواخر زندگي­اش مسؤول گزينش در اداره آموزش­وپرورش خرم­آباد شد. در اين شغل بسيار مهم و وجداني، احساس ناراحتي مي­كرد. بارها مي­گفت:«بايد حضرت علي(ع) قضاوت كند تا بداند كدام شخص خوب است و كدام لياقت اسلام را ندارند. اگر بدانم صد سال ديگر شهيد مي­شوم از حالا خوشحالم تا آن سال مي­رسد.»

ايشان هفت مرتبه، در عملیات­ها، خط­شكن بوده و شركت داشته. هر موقع اطلاع پيدا مي­كرد که عملیاتی در پیش است، خودش را مي­رساند به جبهه.

در شکست حصر آبادان، عمليات خيبر، فتح خرمشهر، حملۀ هويزه، حملۀ جزيرۀ مجنون، آزادسازی سوسنگرد و عملیات والفجر يك و دو شركت كرد. در و شهيد شدن ايشان از طرف واحد بسيج خرم آباد اعزام شد در سوم اسفندماه شصت­و­دو، در منطقۀ چزابه، به آرزوي خود رسيد.

 

یادداشت­های از شهید اسدالله حسنوند

 1

تقوی ملکه ای­ست که صاحب خود را از زیاده­روی و هرج و مرج و هوس­های زودگذرحفظ کرده و او را سوی هدفی معین و مشخص پیش می­برد و نمی­گذارد که او در مسیر خود، با انحرافاتی روبه­رو شود. از طرفی هم شک نیست که هر انسان متعهد و مشمول خواه­ناخواه، باید اصولی در زندگی خود اخذ نموده و ازآن اصول و قواعد پیروی کند.

 

2

ای عمار! سمیه! یاسر! درود برپدرومادرتان باد. این سه نفر با این خانواده سه نفری از بی­پناه­ترین افراد بودند. ابوجهل تصمیم گرفت خاندان یاسر را مؤاخذه کند. دستور داد آتش و تازیانه آماده نمودند  یاسر و سمیه و عمار را کشان­کشان به آنجا بردند. با نیش خنجر و آتش و تازیانه آنها را زجر دادند. این حادثه آنقدر تکرار شد که سمیه و یاسر، بدون این­که تا دم مرگ، یک لحظه از درود بر پیامبر باز بمانند، زیر شکنجه جان دادند. 

 

 

«انتقال پيكر مطهر شهيد بهرامي»

راوی: برادر شهيد

گفتار شهيد اسداله حسنوند در خصوص جبهه، او چنين بيان كرد كه:«من با رزمنده دلاور مصطفي بهرامي آشنا شدم. ايشان بعد از عمليات، در منطقه عملياتي شرهاني به فيض عظماي شهادت نائل آمد. پيكر ايشان همراه عده­اي از شهدا در منطقه جا ماند.

بعد از مدتي به خانواده و مادرش خبر دادند كه فرزندت به شهادت رسيده و در بين نيروهاي ايران و عراق باقي مانده. سپس مادر به جبهه مي­رود و درخواست مي­كند كه جنازه فرزندش را بياورند. من به ايشان قول دادم كه حتماً اگر خدا بخواهد پيكر او را برايت مي­آورم.

الاني كه زماني كه نيروهاي خودي و نيروهاي عراقي روي دو تپه سنگر گرفته بودند و فاصله زيادي از هم نداشتند من برهنه شدم و طنابي را برداشتم و با ياد و نام خدا حركت كردم و به حال سينه خيز خود را به نزديكي نيروهاي عراقي رساندم و مشاهده كردم كه بر روي جنازه ها خاك ريخته اند.خود را به جنازهشهيد بهرامي رساندم و پيكر او و يكي از شهدا را با تحمل مشقات زيادي به نزديكي نيروهاي خودي رساندم و مورد تشويق فرمانده قرار گرفتم.

 

راوي: علی گل­کرمی

نهي از منكر

تازه راه افتاده بودیم. با اتوبوس از خرم­آباد به سمت تهران می­رفتیم. کنار اسد نشسته بودم. اتوبوس پر بود از مسافرانی که هر کدامشان پی­کاری می­رفتند. مقصد اصلی­مان تهران نبود. می­خواستیم از آنجا به سمت خراسان برویم. یکی، دو زن جوان که پیرزنی همراهشان بود، در دو ردیف صندلی بغل دستمان نشسته بودند. صندلی­های پشت سرمان چند جوان نشسته بودند و مدام شوخی­های ناجور می­کردند. بدون این­که نزاکت و ادب را رعایت کنند و حرمت دیگر مسافران را حفظ کنند.

ساعت از نُه شب گذشته بود. اتوبوس جاده­ی پر پیچ­وخم کوهستانی را پشت سر می­گذاشت و جلو می­رفت. هر از گاهی از پشت تپه­ها، روستاهای گلی که از ورای پنجره­های محقرشان نور فانوس­ها سوسو می زد، بیرون می­آمدند. دستی تکان داده و با شتاب، پشت سر اتوبوس، ناپدید می­شدند. دو سوی جاده، پر بود از شبح درختان بلوطی که بی­اعتنا به عبور ماشین­ها، سرگرم تماشای ستاره­ها بودند.

اسد، تازه مرخصی­اش تمام شده بود. به محل خدمتش در مشهد بر می­گشت. اسد یک دوره قبل از من، به خدمت اعزام شده بود. من هم پس از طی دوره آموزشی، مأمور به گذراندن بقیّه­ی خدمتم در خراسان و شهر بجنورد شدم. هر دو دیپلمه و جزء نیروهای سپاه عدالت[1]1 بودیم. قرار بود من به دادگاه بجنورد بروم و خودم را به آنجا معرفی کنم. از اینکه دوباره می­توانستم مثل روزهای نوجوانی­ام همراه اسد باشم، خیلی خوشحال بودم. بین بجنورد تا مشهد، فاصلۀ زیادی نبود،  می­شد هر هفته همدیگر را دیده و از احوال هم باخبر شویم.

از وقتی اتوبوس راه افتاده بود،آن چند جوان مدام به زنان ردیف کناری­مان تیکه پرانده و متلک می­انداختند. هرچه قدر زن­ها، بی­محلی نشان می­دادند، باز دست­بردار نبودند. مسافرین اتوبوس کم و بیش متوجّه موضوع شده بودند. به هر دلیل نمی­دانم چرا کسی دوست نداشت خودش را درگیر کند و متعرض آنان شود؛ شاید حوصلۀ دردسر نداشتند.

 اتوبوس دیگر به نزدیکی­های «زاغه»2 رسیده بود. تمام این مدت اسد خیلی حرص می­خورد و ناراحت بود. کاردش می­زدی، خونش نمی­آمد. با مشت بر روی زانویش ضرب گرفته بود. حتم داشتم اگر مشتش را به کسی می زد، ناکار می­شد. هیچ وقت او را این­طور خشمگین ندیده بودم. طوری که می­ترسیدم نگاهش کنم و چشم در چشمش بدوزم.

منتظر بود شاید خودشان خجالت کشیده و از این کار دست بردارند. هنگامی که دید آنان ول کن ماجرا نیستند و ناراحتی آن دو، سه زن را دید، تاب نیاورد. بلند شد. به طرف راننده رفت و چیزی در گوشش زمزمه کرد. راننده، لحظاتی بعد کنار جاده اتوبوس را نگه داشت. اسد برگشت. یقّۀ یکی از آنها را که بیشتر ادعایش می­شد گرفت و از جایش بلند کرد. گفت:

-هرچه قدر حرفی نزدم و تحمل کردم که شما خجالت کشیده و ازکارتان دست بردارید، فایده نداشت. اگر ذرّه­ای غیرت داشتید، آنها را به چشم خواهر خود می­دیدید و اذیتشان نمی­کردید.

 جوان که تقریباً هم قدوقواره­ اسد بود. گفت:

-به تو مربوط نیست، تو چه کارۀ آنها هستی، وکیل و وصی آنهایی و ..؟!

تقلایی کرد. خواست اسد را بزند. اسد پیش­دستی کرد و چنان مشتی حوالۀ صورتش کرد که پرنده­ها دور سرش شروع به چرخیدن کردند. تلوتلو خوران کف اتوبوس افتاد. رفقایش با دیدن  این صحنه از ترس داخل صندلی­هایشان خزیدن نفسشان بالا نمی­آمد. دیگر مسافران به پیروی از اسد معترض آنها شدند. اسد او را بلند کرد، پس گردنش را گرفت، همراه دیگر رفقایش از اتوبوس بیرون انداخت. اسد به راننده گفت:

-اینها حق ندارند دیگر سوار اتوبوس شوند. همراهمان بیایند.

 راننده که از رفتار آنها ناراحت شده بود، قبول کرد. خواست آنها را کنار جاده بگذارد. آنها وقتی دیدند، به هیچ وجه نمی­توانند حریفش شوند شروع به لابه و التماس کردند تا اجازه دهند دوباره سوار شوند. اسد راضی نمی شد از راننده خواست حرکت کند. وقتی دیدند اسد راضی نمی­شود. دست به دامن پیرزن شده  با کلی خواهش و التماس دلش را به رحم آوردند. پیرزن نزد اسد آمد.گفت:

-پسرم! هر چند اینها کار اشتباهی کردند؛ اما خدا را خوش نمی­آید که این وقت شب آنها را کنار جاده بگذاریم و برویم. اجازه بدهيد، سوار شوند!

 آن روزها اتوبوس و ماشین­های خیلی کمی از جاده می­گذشت و ممکن بود آنها تا صبح کنار جاده بمانند.

اسد بعد از وساطت پیرزن، رضایت داد، سوار شوند. تنها به این شرط که به ته اتوبوس بروند و در صندلی­های آخر بنشینند و تا خود تهران جیکشان در نیايد. اتوبوس دوباره راه افتاد از این­که با اسد هم خدمتی بودم، در پوست خود نمی­گنجیدم.

 

 

 

دست نوشته­ های شهید:

«ان الله اشتری من­المؤمنین انفسهم و اموالهم بان الهم اجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون ویقتلون» سوره توبه آیه 111

«خدا جان و مال اهل ایمان را به بهای بهشت، خریداری کرده. آنهایی که در راه خدا کارزار می­کنند، سپس می­کشند وکشته می­شوند»

عجیب است انسان­های که می­دانند می­میرند و می­دانند در پای میز محاکمه الهی به بند کشیده خواهند شد؛ اما باز نشسته­اند دست بر روی دست گذاشته­اند. می­خورند و می­خندند. آسوده و بی­خیال می­خوابند. چه عجیب است داستان آدمی که می­داند بعد از مرگ، او را باز خواست می­کنند؛ اما بی­خیال در یک زندگی آسوده روز را به معصیت می­گذرانند و شب آسوده همراه شیفتگان رویا به خواب می­روند.

خدایا! تو خود می­دانی که عشق و ایمان به تو و اطاعت از دستورات تو، از روی آگاهی کامل و شناخت شخصی­ام می­باشد و هیچ عاملی نمی­تواند در ایمان من نسبت به تو خللی ایجاد کند.

 بدانید قصد من از جهاد در راه خدا، یک هوس و یک احساس نیست. از روی آگاهی و با شناخت به این­که این سفر برایم برگشتی ندارد، به این راه می­روم و خدای عزوجل را شهادت می­گیرم که تا آخرین نفس، در راه خدا، قلبم خروشان و جوشان برعلیه ظالمین و درونم توفنده از مهر رهبرم  و در کل کپسولی از خشم شده­ام و از پای ننشینم تا با یاری الله و دیگر رزمندگان، کفر جهانی را از صفحه  روزگار بردارم یا این­که همانند یاران حسین(ع)، خون خود را در پهن­دشت میدان فدای اسلام و قرآن کنم، در حالی عازم میدانم که جز به خداوند و روز رستاخیز هیچ دیگری را حتی عزیزترین کسانم را به یاد ندارم و آنقدر متاع دنیا برایم و در نظرم بی­معنی شده است که حتی نمی­خواهم به آن­ها فکر کنم و در قلبم ندایی به گوش دلم می­رسد که ای حب مقام، ای نفس اماره، ای خودپسندی! ای نخوت! ای شرک! ای حسادت! ای غیبت! ای تهمت! ای اضافه­کار! مرا تنها بگذارید که برای خدا و در راه خدا کمی آرامش قلبی داشته باشم.

تا کی صاحب مقام! مرا به قلاده و به بند می­کشی و حالا لحظاتی است که بر تمام این صفت­های پست غیرانسانی پشت پا زنم و همه را چون مردارهای پست و متفعن از خود دور کنم.

الهی! من کمربندم را محکم کرده و به یاری حسین(ع) زمان قد علم کرده­ام، تا جان خود را به خریدارش که تویی بفروشم. حالا که در این راه، بار سفر بسته­ام و قدم برمی­دارم و به سوی تو می­آیم، تو را به خون سیدالشهداء و خون هفتاد و دو تن، بر دشمن زبون، پیروزمان کن! پرچم عدل خود را در جهان به اهتزاز درآور!

مرا که عاشق تو بوده­ام و شده­ام و آروزیم بعد از پیروزی اسلام، شهادت است، بارها چه در کوه بلند قامت «بازي دراز» و چه در میان نخل­های «خرمشهر» و چه پهن دشت شرق دجله، برای دیدارت مشتاق آمده و مأیوس برگشته­ام، این بار تو را به جان مهدی(عج) عزیزت که روزی به همین روزها ظهور خواهد کرد و امام عزیزم را یاری خواهد نمود، قسم­ات می­دهم، این بار روی زیبایت را به من بنما و مرا دیگر زنده به خانه و کاشانه­ام برنگردان که دلم می­خواهد که در آخرین لحظه­های زندگی­ام بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو به دست پدرم و مادر و همسرم برسد و طومار دفترچه هستی­ام با چنین برنامه­ای بسته شود که خود این راه را با جان ودل بپذیرم!

 در خاتمه از خداوند می­خواهم رهبر، این امید قلبم، همیشه سلامت باشد و انقلابیان با ظهور امام زمان(عج) برپا و استوار و پیروز باشد و به بازماندگان شهید، صبر و استقامت از خداوند عطا بفرماید و همه شما را به نماز و تقوا و صبر و حق پیشنهاد می­کنم.

 از خداوند بزرگ سلامتی پدرومادر و برادران عزیزم و خواهر و همسرم و مهدی عزیزم و طیبه کوچکم را می­خواهم.

(برادرم غلامعلی حسنوند! اگر لازم بود، این را تکثیر کرده و به برادران امور تربیتی بدهید. )

قسمتی از وصیت­نامه شهید« اسدالله حسنوند»

الهی! تو را شکر می­گویم. با این زبان کوچک و ناقابلم که توفیق جهاد را بر این بندۀ عاصی، منت نهادی و سعادت نصیبم نمودی که در جمع جنود تو باشم. به نام آن عزیز شکست­ناپذیر که سعادت و آزادگی را در شهادت خلاصه نمود. پروردگارم! که مرا از خودم بیشتر می­شناسی، با تو عهد می­بندم که در راه اصول و مکتب اسلام تو و در راه قرآن عظیم­الشأن تو، تا آخرین قطرۀ خون، دریغ نداشته باشم. به آن صدای تکان دهندۀ فرزند امیرالمؤمنین که در ظهر عاشورا فرمود:

«آیا کسی هست و یا کسی از یارانم باقی مانده که مرا یاری دهد؟»

 ولی سکوت مطلق بود. کسی نبود. فرزند دلبند فاطمه(س) را یاری دهد. جواب گویم. گرچه فاصله زمانی است تا امروز؛ ولی از ته قلب، امروز ای حسین عزیزم! تو را لبیک می­گویم و به ادامه راه پربرکت تو، ای نور چشم رسول­الله، قیام می­کنم. هرچند این لیاقت و ارزش را در خود نمی­بینم که جز جنود و لشکریان تو باشم.

حسین عزیز! مرا بپذیر که جان ناقابلم را فدای آن رکاب مبارک گردانم. حسینم! چطور می­شود تو مرا بخوانی و در صحرای سوزان کربلا یاوری نداشته باشی و بر قامتی رسا ایستاده باشی و یکه و تنها به اطراف نگاه کنی، اکبر و اصغرت خون­آلود، ماه بنی­هاشم با دستانی قلم شده، زینب پریشان و دلسوخته و سکینه بالب­های خشک در آن صحرا در مقابل یزیدیان باشد و من جواب ندهم؟

عزیزا! زندگی در این صورت، برایم معنی ندارد. کربلا تجدید شده است و نایب برحق مهدی زهرا(عج)، میدان­دار کربلا و باز هم حسین­جان چطور می­شود پیش دیدگان ترسیم کرد که کربلا با آن صحنه­ها امروز تجدید شده و یزیدیان دست از هرزگی و بی­شرفی نکشیده­اند و فرزندان رسولت را یکی پس از دیگری به شهادت می­رسانند.

 مگر می­شود نشست و تماشا کرد؟ باید حرکت کرد و انتقام آن همه ناجوانمردی یزیدیان را گرفت؛ چرا که الان موقعش فرا رسیده. پس بر ما باد شهادت در راه حق و حسین(ع) که راه رستگاری دو عالم در این است.

 

[1] . سپاه عدالت: سربازهای دیپلمه­ای بودند که دوران خدمت را در دادگاه­ها می­گذرانند.

2.بخش کوچکی ما بین خرم­آباد و بروجرد