شهید قرآنی :محمد علیم عباسی گراوند

محمد

شهيد: محمدعليم(شهرام) عباسي گراوند

تاریخ تولد:1343/3/30

محل تولد:کوهدشت

تاریخ شهادت:1365/11/1

محل شهادت: شلمچه

زندگینامه

     سال هزاروسيصدوچهل­ و­سه، كوهدشت در لاك خودش، رفته بود. مردم، زندگي عاديشان را مي­كردند. تيك­وتاك ثانيه­ ها و چرخش عقربه ­ها، همه و همه گذر زمان را نشان مي­داد.

     آسمان، مات‌­ومبهوت. مانده بود،كجاي خاك را گريه كند. تا اين كه در يكي از خانه ­هاي ساده و صميمي، درست جايي كه هر روز صداي تكبير و اذان و اقامه به گوش مي­آمد، اهالي­اش قرآن مي­خواندند و با دعا و صلوات، انس عجيبي داشتند، بچه­اي به دنيا آمد.   

محیط معنوي خانواده و فضاي نوراني آن، از همان كودكي، گوشت و خونش را با عشق به اسلام و ائمه اطهار(ع) درآميخت؛ تا معنویت در روح او موکد شود. روز به روز قد مي­كشيد. بزرگ مي­شد. آيه ­هاي قرآن را حفظ مي­كرد. نماز مي­خواند. الفباي آزادگي را از كنار گهواره و دامان پرمهر مادرش، آموخته بود كه دست در دست پدر، راهي دبستان شد. پشت ميزهاي درس نشست. زندگي را بارها و بارها بخش كرد. سال هزاروسيصدوپنجاه ­وپنج، تحصیلات ابتدایی را به پایان رساند.

 دورۀراهنمایی او مصادف بود با پيروزي انقلاب. درگيري و بگيروببند. شلوغي خيابان­ها. شوروشوق بيشتر مردم و ماتم گرفتن گروه­هاي اندك.

      به امام خميني(ره) علاقۀ خاصي داشت. عكسش را به خانه مي­آورد و به سينۀ ديوار قاب مي­كرد. لحظه ­هاي متمادي خيره مي­شد به تمثال امام و نگاهش مي­كرد. درسش را ادامه داد. دورۀ راهنمايي را با موفقيت پشت سر گذاشت. دورۀ متوسطه را در دبیرستان دکتر شریعتی ادامه داد. اين دوره، همزمان شده بود با روزهاي جنگ تحميلي. ويراني و بمباران، خانه ­هاي توسري خورده، دروپيكرهاي تركش خورده، بچه­ هايي كه عين دسته گل، در كوچه و خيابان­ها، در خون خودشان غلتيده بودند. اينها همه دست به دست هم داده بود تا خون شهرام را به جوش بياورد. تا لباس رزم بپوشد. كمربند شهادتش را محكم كند و دل به دريا بزند.

پانزده سال بيشتر نداشت كه به جبهه بستان اعزام شد. ضمن حضور در جبهه، در رشتۀ پزشکی، پذیرفته شد؛ اما حضور در سنگرهاي مناطق عملياتي را واجب مي­دانست.

مدتي گذشت. از ناحیۀ کمر، به شدت زخمی شد؛ اما آن روح بزرگ و آسمانی را زخم­های كوچك نتوانست، زمین­ گیركند.  پس از بهبودی و التيام مختصر، شجاعانه در فتح فاو شرکت کرد.

سرانجام در تاریخ يكم بهمن ماه هزاروسيصدوشصت ­وپنج در عملیات کربلای پنج، در منطقه شلمچه، به جمع ياران شهيدش پيوست.

دو رکعت نماز، دو رکعت درس!

راوي: حسين آباديان- همرزم شهيد

     چند نفرشان، تاقباز دراز كشيده بودند وسط سنگر. سرباز لاغراندام بلندبالا، با صورت آفتاب سوختۀ جنوبي­اش، زل زده بود به سقف و روزهاي پيش رو را مي­شمرد. چوب خط مي­انداخت كه چند روز ديگر مي­تواند برود به خانه. شايد هم به گذشته رفته بود و به قولي فيلش ياد هندوستان كرده بود. يكي هم قوز كرده بود كنجي و كتاب­هاي كاهي را مي­پاييد كه ايستاده بودند توي طاقچه چوبي گوشه سنگر. كتابي را بر مي­داشت و دوباره سر جايش مي­گذاشت؛ از بس اين­ها را خوانده بود، مو به مو همه را حفظ بود با شمارۀ صفحه و بند و جمله و خط.

    يكي هم با فانوس آويزان شدۀ دم در، ور مي­رفت. نورش را كه بالا و پايين مي­كرد، سايۀ بچه ­ها روي كيسه­ هاي شني، كوچك و بزرگ مي­شد. شهرام مثل هميشه، دكمه­ هاي آستينش را بست. با وضو سر كتاب نشست. دقيق شده بود روي كتاب و درسش را مي­خواند. يكي، دو ساعت مطالعه طول كشيد. خودكار را لاي كتاب گذاشت. بلند شد. انگشت­هايش را به هم قفل كرد و تا جا داشت بدنش را كشيد.

مهر وسجاده را آورد. چند ركعت نماز خواند و دوباره رفت و نشست سر درس و كتاب. تا نزديك­هاي صبح، پچ پچ بسم­الله و سبحان ­الله ­هاي شهرام را مي­شنيدم كه بعد از يك، دو ساعت مطالعه، چند ركعت نماز مي­خواند.

 

وقت عاشقی

راوي: تيمور عباسي- پسر عموي شهيد

     شب عاشورا بود. بچه هيأتي­ها كوچه باز كرده بودند و دو طرف خيابان پر بود از زنجيرزن. بلندگوي هيأت را گذاشته بودند روي چارپايۀ چرخداري. دو نفر از بچه­ هاي تنومند، با هيكل­هاي چارشانه و خوش قدوقواره، قدم به قدم، با حركت هيأت‌، جابه‌جايش مي­كردند. 

«امشبي را شه دين در حرمش مهمان است

صبح فردا بدنش زير سم اسبان است

مكن اي صبح طلوع

مكن اي صبح طلوع...»

چارپايۀ بلندگو كه رو­به ­روي نوحه­ خوان مي­ايستاد. صداي نوحه­خوان و سوت بلندگو با هم قاطي مي­شد. براي چند لحظه مو به تن حضار، سيخ مي­شد. خودم را از جمعيت داخل پياده­رو، كندم. نزديك صف رفتم. زنجيرها بالا رفته بود. مكث كردم. زنجيرها كه پايين آمد و روي شانه­ها نشست، آرام داخل صف شدم. يكي، دو نفر از بچه ­هايي كه پشت سرشان ايستاده بودم، از صف بيرون رفتند.

     -«شه با وفا ابوالفضل(ع)... شه با وفا...»

نوحه ­خوان عوض شد. ضرب­آهنگ زنجيرزني سرعت گرفت. سنگيني زنجير، بازوهايم را خسته كرده بود. نفر جلوي­ام را ديدم كه اشك از گونه­هايش مي­ريزد و زنجير مي­زند. جثۀ لاغر و تكيده­اش خيلي آشنا به نظر مي‌­آمد. ستون ‌حركت‌كرد. همين­طوري شرشر اشك­هایش ادامه داشت. دلم گرفته بود. خيلي دوست داشتم، باهاش حرف بزنم و از نزديك ببينمش. جلوتر كه رفتم، نور چراغ برق، به صورتش افتاد. شهرام بود. صداي طبل، صداي نوحه­خوان و اشك­هاي شهرام، حال­وهواي آدم را عوض مي­كرد.

زنجير را روي شانه­ام گذاشتم و دستي به شانۀ شهرام زدم. بغض كرده بود و راه راه گريه مي­كرد. ازش پرسيدم:

-شهرام چي شده؟! به ما هم بگو تا حالمون خوب شه!

پشت دستش را به گونه­ هاي پف كرده­اش كشيد وگفت:

-بذار تو حال خودم باشم!

مجموعۀ مراد(عشق وشباب ورندی، مجموعۀ مرادست)

راوي: زنده ياد حميد قبادي-همرزم شهيد

     هفته دوم عمليات كربلاي 5 بود. فرمانده لشكر تصميم گرفت قرارگاه تاكتيكي را به خطوط مقدم در جزاير بوارين و ام­الطويل و ساحل اروندرود نزديك­تر كند تا مسير تردد كوتاه­تر شود و قربانیان نيروهاي لشكركه معمولاً در روز رفت و آمد مي­كردند، كمتر شود.

     چهاردهمين روزعمليات بود. تصميم گرفتم براي استراحت، حمام و شستن لباس­هايم به خرمشهر بروم. منطقه مثل هميشه زير باراني از گلوله و آتش سنگين توپخانه عراق ي­ها بود؛ البته توپخانه و ادوات خودي هم دائماً در حال اجراي آتش روي مواضع عراقي­ها بود. به سمت قرارگاه لشكر، در عرايض حركت كردم. ساعت چهار بعدازظهر به قرارگاه رسيدم.

     تعداد زيادي از مسؤولين استان لرستان، از جمله نماينده شهرمان در مجلس و دوست عزيزم شهرام عباسي آنجا بودند. از ديدن شهرام، خيلي خوشحال شدم. او در تهران آخرين سال دكتراي خود را مي­گذراند؛ اما به دليل احساس مسؤوليتي كه داشت، به مناطق عملياتي اعزام شده بود و در بيمارستان­هاي صحرايي مشغول به كار طبابت شده بود.

آن شب شهرام، با روحيۀ شاد خود، بچه­ ها را به صحبت كشيد. تا آخر شب، در جمع بچه­ هاي اطلاعات بود. تعداد زيادي از بچه­ ها مجذوب او شده بودند و تا نيمه ­هاي شب او را رها نكردند و هم ­صحبت شدند.

صبح شد. بايد به خط مقدم مي­رفتم.آخرين وضعيت پيش آمده را در مدت شبانه روز گذشته، جمع­آوري مي­كردم. موقع حركت، شهرام عباسي، به طرف من آمد وگفت:

- با فرماندۀ لشكر هماهنگي كرده ­ام كه با شما به خط مقدم بيايم. نپذيرفتم؛ چرا كه خطرات موجود در خطوط مقدم را مي­دانستم. گفتم:

- برادرعزيز! تو يك پزشك هستي. آنجا آمدن شما ضرورتي ندارد. شما بهتر است در اورژانس منطقه عملياتي به مجروحين خدمت كنيد.

گفت:

- حميد! تو را به خدا اين حرف را نزن! ديگر خسته شده­ام. بيست روز است كه داخل اورژانس و داخل زيرزمين­ها هستم. مأموريتم درآنجا تمام شده. مسؤولين خودم را راضي كرده­ام كه به یكي از يگان­هاي رزم بيايم. مطمئن باش، اگر همراه شما نيايم، خودم به تنهايي به خط مقدم مي­روم.

با اصرار او و سفارش مجدد فرماندهان لشكر پذيرفتم كه او را با خود ببرم، باز هم مركب هميشه آشناي خود را زين كردم- موتور250تريل قرمز رنگ- آماده حركت شدم. دكتر به من گفت:

- يكي از پزشك­هاي همكلاسي­ام در فلان لشكر خدمت مي­كند. بهتر است سري به او بزنيم.

 به آنجا رفتم. چند دقيقه­ اي پيش دوست او مانديم و دوباره به سمت خطوط مقدم حركت كرديم.

من راننده موتور بودم و او هم پشت سر من نشسته بود. دو ماسك ضدشيمايي و دو چفيه تنها وسايل همراهمان بود. در بين راه سرش را روي كتفم گذاشت و شروع به خواندن كرد. خيلي حال عجيبي داشت. گفتم:

-دكتر چي مي­خواني؟(رازونياز مي­كرد و از گرمي كتفم، فهميدم كه همراه رازونياز گريه مي­كند.)

گفت:

-حميدجان! اينقدر به من نگو دكتر. از اين اصطلاحات بيزارم.

اصلاً خوشم نمي­آيد.

براي اين كه او را اذيت كنم، دوباره گفتم:

- دكتر چه مي­گويي؟

گفت:

-حميد! دلم از اين دنيا گرفته. عنوان ­هاي ظاهري، دكتر، زن، بچه، مال و منال را نمي­خواهم. هيچ دلبستگي به اين­ها ندارم.

گفتم:

-شهرام! تو را به خدا، از اين حرف­ها نزن. مگر چه شده.

گفت:

- به خدا، دنيا را طلاق داده­ام.

آن روز با همين وضعيت گذشت. غروب بود كه سمت قرارگاه لشكر در پنج­ضلعي رفتيم. خسته از كاروفعاليت روزانه، تا شايد امشب استراحتي داشته باشم. 

وارد سنگر اطلاعات شديم. تعدادي از بچه ­ها آنجا بودند. داريوش مرادي، حسين منصوري، حاج عبدالحسين كردي، اميري، مسؤول بهداري لشكر هم در جمع بچه ­ها بود. سلام­ و­عليك كرديم. شهرام را به بچه­ ها معرفي كردم. صحبت از وضعيت خطوط درگير بود. ما هم در بحث شريك شديم. آنقدر حرف زديم تا غروب شد. آماده خواندن نماز مغرب وعشاء شديم. در همان سنگر كوچک حاج كردي ايستاد و ما هم پشت سر او اقتدا كرديم. بين نماز، دكتر شروع به خواندن دعا كرد. حال عجيبي داشت. گريه مي كرد و مي خواند. حاج كردي كه سخت تحت تأثير دكتر قرارگرفته بود. از او خواست تا نماز عشاء را او به عنوان امام جماعت بخواند؛ اما دكتر قبول نكرد.

نايلون سفيد كه سفره سنگر بود، براي خوردن شام پهن شد. غذاي بسته ­بندي از قبل آماده بود. كنار دكتر نشستم. آن شب مانند يك شمع دور او مي چرخيدم و از او پذيرايي مي­كردم. مهر او بيشتر از هميشه در دلم نشسته بود و سیماي ملكوتيش خدا مي­داند چقدر نوراني و جذاب شده بود.

آن شب مصادف بود با سالروز تأسيس ارتش عراق، عراقي­ها براي گراميداشت آن روز در يك اقدام هماهنگ اقدام به شليك رسام وآتش سنگين توپخانه و پرتاب منور در سراسر خطوط كردند.

در يك لحظه زمين و زمان آتش و گلوله شد. براي لحظاتي از سنگر خارج شديم. وضعيت خيلي بدي بود. براي اين كه فردا زودتر از خواب بيدار شويم. تصميم گرفتيم، بخوابيم. ساعت يازده بود. با دكتر براي تجديد وضو از سنگر خارج شديم. آفتابه را برداشتم و به طرف آب گرفتگي رفتم. از آبگرفتگي پشت دژ آفتابه را پُر كردم. دكتر روي دو پا نشست و مشغول وضو گرفتن شد. من هم ايستاده بودم تا بعد از او وضو بگيرم. در حال انجام مسح سر بود كه ناگهان صداي انفجار شديدي كور وكرم كرد. يك لحظه خودم را در حال غلت خوردن به پايين دژ ديدم. تركش، به صورت وگوشم خورده بود؛ براي همين گيج وگنگ بودم. در همان حال، تمام فكرم پيش دكتر بود. صداي او را شنيدم. دوبار فرياد كشيد:

-ياخدا! ياخدا!

 بچه ­ها از سنگر بيرون آمدند. به اطراف نگاه كردم. حاج كردي از پشت، كتف ­هاي دكتر را گرفته بود. خون باريكي از پيشاني او به صورتش مي­ريخت. گردنش به يك طرف كج شده بود. گروهي به كمك او و تعدادي هم به طرف من آمدند. همه جا تاريك بود؛ اما چراغ فانوس داخل سنگر همه جا را روشن مي­كرد. عبدالعلي اميري مسؤول بهداري لشكر، سعي كرد با چفيه صورتم را ببندد؛ اما چون جراحت اطراف گوشم بود، بستن آن و جلوگيري از خونريزي مشكل بود. دكتر را با عجله به عقب انتقال دادند. آنها مي­دانستند كه او به شهادت رسيده است؛  تا چند روز بعد هم، اميد به بهبودي او داشتم؛ اما غافل ازآن كه ملائك بال و پر خود را براي انتقال او به بهشت موعود گشوده­اند.

فرازی از وصیت نامه:

وصیت­ های معنوی من، همان وصیت ­هایی است که هزاران تن بهتر از من کرده­اند. پس اگر دلی بوده که پذیرا باشد، به همان­ها عمل کند.