شهيد: هاشم مرادی اشرف آباد
تاریخ تولد:1338/2/30
محل تولد: دلفان
تاریخ شهادت:1361/2/10
محل شهادت:خرمشهر
زندگینامه
سال هزاروسیصدوسی وهشت، در روستای «اشرف آباد» از توابع شهر نورآباد، دیده به جهان گشود. در سن هفت سالگی، راهی مدرسه شد. تا پنجم ابتدایی، در روستای زادگاهش، درس خواند. بعد از آن، به علت نبودن امکانات فرهنگی، به نورآباد آمد. در منزل یکی از بستگانش مشغول تحصیل شد. بعد از تعطیلات مدارس، به روستا برمیگشت و در کارهای کشاورزی، به پدرش کمک میکرد؛ به علت کمبود درآمد پدرش تصمیم گرفت به نورآباد نقل مکان کند. با سختترین مشکلات زندگی میکردند؛ ولی از تحصیل غافل نبود. بسیار زرنگ و باهوش بود. کاملاً طبق موازین اسلامی، با پدرومادر و همسایگان برخورد میکرد. در سالهای پنجاهوشش و پنجاهوهفت، در دبیرستان درس میخواند. با اوجگیری مبارزات، دوستان و آشنایان؛ به خصوص همکلاسیهایش را تشویق میکرد و برای آنان در مورد نقش مردم مسلمان در انقلاب صحبت میکرد و بر ضد حکومت سلطنتی، تبلیغ مینمود.
اعلامیه های امام را از خرمآباد به نورآباد می آورد و تکثیر مینمود و در بین مردم توزیع میکرد. از نُه سالگی، با مسائل دینی آشنا بود. در ماه های دی و بهمن پنجاه وهفت، در راهپیمایی ها، شرکت فعال داشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، فعالیت هایش، در زمینه های مذهبی و سیاسی چند برابر شد. در دبیرستان انجمن اسلامی تشکیل داد. در سال شصت موفق به گرفتن مدرک دیپلم شد و به عضویت سپاه پاسداران نورآباد درآمد.
جلسات قرآن تشکیل داد و خود نیز از قاریان قرآن بود. بعد از قرائت قرآن و دعا برای امام، از برادران شرکت کننده، التماس میکرد که دعا کنند، ایشان به شهادت برسد. طولی نکشید که سرانجام در تاریخ دهم اردیبهشت هزاروسیصدوشصت ویک، در سومین مرحله، از عملیات پیروزمندانۀ «بیت المقدس» به شهادت رسید.
راوی:دوست شهید
هشتم اردیبهشت شصت و یک بود که با نود نفر از برادران دلفانی، راهي جبهه شدیم. هاشم، فرماندۀ دسته اي بود كه حقير نیروی آنها بودم. چندين روزی مانده بود به شروع عملیات. شب از نیمه گذشته بود. خوابم نمیآمد. پلکهایم را باز کردم و به اطراف نگاه كردم. يك سفيدي در دل تاریک شب، نگاهم را قاپید. پا شدم. چند قدمی جلو رفتم. ديدم هاشم مرادي است که ایستاده سر سجاده و دارد نماز میخواند. شرمنده شدم و برگشتم. فردای همان روز، براي انجام عمليات، سوار كمپرسيها شديم. با روحيۀ بسيار عالي، آيتالكرسي را به ما ياد ميداد.
شب عملیات فرا رسید. در تاريكی مطلق راه افتادیم. شنیدن هر صدایي و تکان خوردن هر شاخهای، برای ما حکم رویارویی با دشمن را داشت. نه غذاي كافي داشتيم و نه مهمات آنچنانی. به جاي آب سرد، آب گرم هم نداشتيم. با آن وضعيت، همراه هاشم مرادي، به سوي دشمن حركت ميكرديم؛ ناگهان نيروهاي گشتي، متوجه نفوذ ما شدند. تا پنجاه متري ما آمدند. در حالي كه ساعت دو و نیم، مي بايست عمليات را شروع كنيم، نیم ساعت قبل؛ یعنی ساعت دو نیمه شب، با دشمن درگير شديم. در حدود نيم ساعت زير آتش سنگين دشمن قرار گرفتيم. فرماندهان بيسيم، به دست گرفته بودند و وضعيت را گزارش میکردند. دستور عمليات صادر شد. فرياد «اللهاكبر» بلند شد. به سمت خاكريزها حركت كرديم. محوري كه ما در حركت بوديم، تيراندازي نميشد؛ زيرا دشمن كمين كرده بود تا به محض رسيدن، همۀ ما را به رگبار ببندند. همان طوري كه جلو ميرفتيم، سايه هاي سياه، در اطراف خود ميديديم؛ ولي اطلاع نداشتيم كه سنگرهاي كمين زدهاند در مسیر ما. تا از روي خاكريز بالا رفتيم. روی سینهکش خاکریز، با رگبار گلوله روبهرو شديم. تعداد زيادي از بچه هاي رزمنده از جمله «هاشم مرادي» شهيد و مجروح شدند. شهید هاشم مرادی، در وصيتنامه اش، نوشته بود:«مرا در كنار شهيد محمدعلي يوسفوند» كه از چهره هاي مبارز شهرستان دلفان بود، دفن نمایيد.
وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خوشا به حال آن كسي كه به آرزوي خود كه شهادت در راه خداست ميرسد؛ يعني شهادتي كه امامپسندانه باشد. شهادت همراه با تزكيه نفس، شهادت همراه با جوانمردي و شجاعت، شهادت همراه با تقوا و پرهيزگاري، شهادت همراه با مبارزه و خودپرستي، تكبر، مقامطلبي و خود را بزرگتر شمردن و مردم را كوچكتر شمردن. اي خداي من! با تو رازونياز ميكنم، دستم را به سوي تو دراز ميكنم و با تو ميگويم كه اي پروردگار من! اين نفس روحاني را بر نفس امارهام پيروز و غالب گردان! تزكيه نفس عطا بفرما! دست مرا بگير، از اين ظلمات و جهل و ناداني عجب و كينه، حد و مقام پرستي و... به راه راست كه صراط مستقيم است هدايت كن؛ چون خودت گفتهاي اگر كسي توبه كند، او را ميپذيري. پس مرا به بزرگي و جلال خودت ببخش! خدايا ما كه سهمي در اين انقلاب عزيزمان نداشتيم؛ ولي تو خود بهتر ميداني كه از جهل و ناداني بوده است، مرا ببخش! اي امام امت خميني بتشكن! به خداي لايزال اگر دنيا همه دست از تو بردارند و تو را همراهي نكنند، من تو را رها نخواهم كرد، تا قطره خوني در بدن داشته باشم، هرچند كه تو مقام خود را داري و اين خيلي بزرگ است به من اين حرف را بزنم؛ ولي نميدانم كه چه طور تو را لمس كنم؟ خدا مرتبۀ تو را ميداند كه چقدر بلند مرتبه هستي. من از شنيدن اسم تو نميتوانم احساسات خود را كنترل نمايم. از ديدن عكس و تصوير تو در تلويزيون و... نميتوانم بر خود بجنبم. تو اي دوست خدا! عزيز خدا! جانم فدايت شود. اي امت عزيز و شهيدپرور مبادا كه امام را تنها بگذاريد، همانند مردم كوفه! مبادا قلب امام را درد بياوريد! امام را ياري نماييد. اي مسؤولين شما را به خداي خود، قسم مي دهم چنانچه نميتوانيد در پست خود كار كنيد و رضايت خدا را به جاي آوريد؛ همانطور كه امام درباره كانديداهاي مجلس فرمود، شما همانطور عمل نماييد. اگر ميتوانيد قوم و خويش و... را كنار بگذاريد و فرقي در بين مردم مؤمن و مسلمان نگذاريد، با آگهي كامل، به اشخاص لايق و برجسته، راي دهيد.
تو اي پدر گرامي كه سالهاي سال، با من رنج و زحمت كشيدي و مرا باسواد كردي! اگر شب و روز تو را به آغوش گيرم، يك لحظه تو را بر زمين نگذارم و به تو خدمت كنم، از زير زحمات تو بيرون نميروم؛ ولي تو بايد بزرگي كني و مرا حلال كني! تو بايد افتخار كني كه فرزندت را باسوادكردي با قرآن و اسلام آشنا كردي و با مكتب حسين (ع)آشنا نمودي تا در راه او نيز كشته شود و سربلندي براي تو برجای بماند. برادران و اقوام را دلالت كنید و اجازه ندهيد گريه و زاري كنند. اي پدرم! مبادا اجازه دهيد كسي صورت خود را زخمي كند كه باعث عذاب من شود. اي پدرم! تو بايد اين پيام را به امام و ملت عزيز بدهي كه من اين فرزندم را فداي او و براي حفظ اسلام و ملت در راه خدا دادم.
اي مادرم! تو نيز خيلي زحمات براي من كشيدهاي. براي رضاي خدا، مرا حلال كن! از خدا بخواه كه مرا عفو نمايد! از من راضي شود. اي برادران من! شما راه شهادت حسين(ع) را ادامه دهيد. پدرم نادر را به شما ميسپارم كه هر چه بيشتر او را به مكتب اسلام آشنا نماييد. از آموزش علوم اسلام و درسي به نادر و ديگر برادرانم كوتاهي نفرماييد. مرا در كنار قبر شهيد «محمدعلي يوسفوند» بگذاريد كه شايد خدا، به وسيلۀ او مرا هم بيامرزد و از سر تقصيرات من بگذرد. اين يك سخن به مردم غيور و مسلمان شهر نورآباد دلفان كه شما را به خون مقدس حسين(ع) قسم ميدهم كه دست از طايفهبازي و قبيلهگرايي برداريد؛ تا خدا به حال اين مردم بيگناه، رحم نمايد.
والسلام
هاشم مرادي1360/8/28