شهيد: اکبر فتح الهی مطلق
تاریخ تولد:1346/9/4
محل تولد: الشتر
تاریخ شهادت:1363/12/5
محل شهادت: شرق دجله
زندگینامه
سال هزاروسیصدوچهل وشش، در «الشتر» به دنیا آمد. چون شغل پدرش درجهداری بود، به استان لرستان منتقل شد و در شهرستان الشتر رشد نمود. وارد مدرسه شد و تحصیلات ابتدایی و راهنمایی خود را پشت سر نهاد. وقتی که تقربیا"به سن بلوغ رسید، درس را رها کرد و گفت:
- جبهه نیاز به بسیجی دارد!
به جبهه رفت. چند بار به مرخصی آمد وگفت:
- تا زمانیکه جنگ هست، ما هستیم؛ مگرآن زمانیکه پیروز شویم. دارای اخلاق و رفتاری پسندیده بود. همیشه به اقوام و سالمندان سرکشی میکرد. به پدرش تاکید میکرد که:
- شما درجهدار هستید؛ مبادا از روی کینه یکی را متهم کنید و باید از روی حق رفتار کنید.
در عملیات «بدر» که شب قبل از شروع عملیات، در یک تیم تخریبچی ماموریت خود را به اتمام رسانده بود، با اصرار در شب دوم، در عملیات شرکت کرد. هنگامی که در حال پیشروی بود، به وسیلۀ ترکش مزدوران کوردل، به شهادت رسید.
راوی: همرزم شهید
هشت، نُه ماه، از عملیات خیبر میگذشت، مأموریتی به ما محول شد که میادین مین را پاکسازی کنیم. حدود هشت روز طول کشید، تا میدان را پاکسازی کردیم. حدود سه ماه از این ماجرا میگذشت. وسایل را برای انجام ماموریت که همان عملیات بود، آماده میکردیم تا این که زمان عملیات فرا رسید و گفتند:
- واحد تخریب، نباید در عملیات شرکت کند!
بچه ها آنقدر گریه کردند و دست به دعا برداشتند که خداوند تبارک و تعالی، توفیق شرکت در این عملیات را به ما عطاء کرد.
سوار قایق شدیم و رفتیم در کمیني از پاسگاههای مرزی، واقع در آبهای «هورالعظیم»، نماز را آنجا خواندیم. سوار قایقها شدیم. حدود دو شبانه روز پارو زدیم، تا به منطقۀ عملیاتی رسیدیم. اکبر در این مدت همیشه ذکر میکرد و دعا و نماز میخواند؛ تا اینکه به منطقۀ عملیاتی رسیدیم. به یاری خداوند، نیمه های شب بود که خط را شکستیم. عده زیادی از عراقیهای خوابآلود را به خاک و خون کشاندیم. در پشت جادهای که تنها جادۀ منطقۀ خشکی بود، زمین را سوراخ کردیم و در آن نشستیم. در این مدت، من اصلاً دوست نداشتم، لحظهای از اکبر جدا شوم. همیشه در کنار او بودم. در یک سنگر با هم بودیم. در این مدت، دو روز که اکبر زنده بود، با من در سنگر شوخی میکرد و میخندید. با این همه تیروترکش و خمپاره که مثل باران بر سر ما میآمد، اکبر همیشه آرام بود و ذکر خدا را میکرد. آنقدر مهربان بود که هر وقت اسیر می گرفتیم، اکبر با خوشحالی و مهربانی به نزد او میرفت و به آن اسیر دست میداد و سلام میکرد.
غروب روز چهارشنبه، بیست و دوم اسفند سال هزاروسیصدوشصت وسه، ماموریتی برای انهدام یک پل به ما دادند. دوبار تا نصفۀ راه رفتیم، گفتند:
- موقع آن نرسیده، برگردید!
برگشتیم. در این مدت هیچوقت اکبر را تنها نمیگذاشتم. همیشه دستم در دستش بود. بار سوم که خواستیم برویم، اکبر در سنگر خوابیده بود، صدایش کردم:
- بیدار شو! میخواهم با هم بریم.
گفت:
- کجا؟
گفتم:
-میخوایم بریم جلو!
اکبر گفت:
- هنوز نمازم رو نخوندم.
گفتم:
- هیچکدوم نماز نخوندن.
گفت:
- هان! پس نماز ...؟
گفتم:
- تو پاشو بریم!
اکبر نمازش را خواند. آمد بیرون سنگر تا وسایل را به کمر ببندد و اسلحهاش را بردارد و برویم، من با اینکه چیزی از او دور نشده بودم ناگاه خمپارهای در هشت، نُه متری ما در آب افتاد. صدای عجیبی گوشم را به لرزه درآورد. صدا زدم:
- اکبر! اکبر!
هرچه او را صدا زدم، جوابی نشنیدم. نگاه کردم، دیدم اکبر، روی سیمخارداری افتاده. باعجله خودم را بر بالینش رساندم. دیدم که هیچ حرفی نمیزند. دستم را به روی قلب پاکش گذاشتم. قلبش کمی میزد. بعد از ده دقیقه به لقاءالله پیوست.
در آن موقع، دشمن آنقدر آتش خود را شدید کرده بود که نهایت نداشت. با چند نفر دیگر، جسد اکبر را بر روي برانکارد گذاشتیم و به علت نبودن سنگر او را در کنار یک سنگر دیدهبانی که مال عراقیها بود، گذاشتیم. چیزی نبود که روی او بکشیم. تنها یک پتو داشتیم. پتو را روی او انداختم وآن قدر گریه کردم که چشمانم دو دو میزد.
سنگرها پر از آب شده بود. از شدت سرما، به خودم می لرزیدم. شب را به صبح رساندم. وقتی سنگر خالی شد، اکبر را میدیدم و بدنم آتش می گرفت و میرفتم سر او را بلند میکردم و صورتش را میبوسیدم. در حدود ساعت یازده صبح بود که دستور عقبنشینی را برای ما صادر کردند. من هم سوار یک قایق شدم و چندمتری رفته بودم که یادم آمد اکبر را نیاوردهایم. از قایق پریدم. هرچه صدا زدند:
- بیا شهید میشی!!!
حرف کسی را گوش نکردم. رفتم پهلوی اکبر نشستم. با خود سوگند یاد کردم که باید جسد او را بردارم و به عقب بازگردانم؛ یا اینکه من هم باید در کنار او به خون خودم بغلتم.
ناگاه دیدم که تانکهای عراقی صحرا را اشغال کردهاند. یکدفعه صدای قایقی آمد، کنارم ایستاد و با هم اکبر را به عقب بازگرداندیم.
راوی: مادر شهيد
عراقيها به آبادان حمله كردند. او چهارده سال بيشتر نداشت. پدرش به جبهه اعزام شد. هنوز يك ماه از رفتن پدر، به جبهه، نگذشته بود كه شب و روز به من ميگفت:
- مي خوام برم به جبهه!
من هم با اين تصميم، مخالفت ميكردم. از او ميخواستم كه درسهايش را بخواند؛ ولي اصرار میكرد و قسمم میداد تا اين كه من راضي شدم و او را به بسيج بردم و از دوستش خواستم نام او را براي اعزام به جبهه بنويسد؛ اما آنها به خاطر اين كه سن او كوچك بود، از رفتنش ممانعت كردند.
شب اول ماه رمضان بود، با هم سحري خورديم. گفت:
- مادر! من ميخوام، نماز صبح برم مسجد.
رفت؛ اما تا ظهر نيامد. نزديكيهاي ظهر به ما خبر دادند كه او به جبهه رفته. سه، چهارماه، يك بار به مرخصي ميآمد. آن هم براي يك هفته. هر وقت به خانه ميآمد، من از شوق و از روي محبتي كه به او داشتم بهترين غذاها را برايش درست ميكردم؛ ولي او ميگفت:
- مادرجان! غذاي ساده درست كن، اسراف نكن! خرمايی، حلوايي به من بدي، من راضيام.
مدتي كه به مرخصي ميآمد، تمام وقتش را به خواندن قرآن و نماز سپري ميكرد. به بازديد دوستان و آشنايان ميرفت و جمعه را هم روزه ميگرفت.
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم.
با درود و سلام، به پیشگاه و محضر صاحب الزمان(عج) و نائب برحقش امام خمینی(ره) و پدرومادر عزیزم. انشاءالله حالتان خوب است و فامیلها و دوستان نیز همینطور.
حال من هم خوب است؛ اما بعد، حال «عبدالله نادری» چگونه است ان شاء الله خوب باشد و ان شاءالله اگر جور شد، به زودی به مرخصی میآیم .
پدرومادرم! برای من ناراحت نباشید. امام، مرجع تقلید شیعیان جهان است و باید از فرمان او اطاعت کنیم. امام گفته:«هرگاه نیرو نیاز داریم، بر همه واجب است یعنی مثل نماز واجب است که به جبهه بروند.» جبهه زمان برایش مشخص نشده که هر نفر یک سال بماند، جنگ ما تا انقلاب مهدی است. خداوند در قرآن فرموده:« به جهاد بروید.» فرمان خداست. کمی فکر کنید، خدا گفته کسی که همه ما را به وجود آورده است و بالاخره همه به سوی او میرویم؛ بنابراین دیگر جای شبهه، باقی نمیماند. امروز مهمترین مسئله، برای حفظ دین محمد(ص) و دین علی(ع) جنگ است. ما هم که مسلمان هستیم و ادعایمان هم میآید کاری به دیگران نداریم که چرا فلان کس به جبهه نیامده، ما باید وظیفه خود را انجام بدهیم، تا ان شاء الله، در آن دنیا، روسیاه نباشیم، دیگر عرضی ندارم. سلام من را به پدربزرگ با خانواده عمو و بقیه با خانواده برسانید و دوستان را هم سلام برسانید.
از همه التماس دعا دارم. همچنین یکبار هم که شده، نگاهی به عکس شهدا بیندازید. همه جوان بودند. پدرومادر هم داشته اند؛ ولی خون خود را ریختهاند به پای اسلام و بهشت را یافتهاند. آیا حالا وجدان شما میپذیرد، جبهه را ترک کنم؟ در آن دنیا جواب آنها را چه خواهیم داد؟ مقداری هم به فکر آن دنیا باشم! نه همهاش به فکر دو روزه دنیا، نماز بخوانید و ان شاء الله اعمالتان قبول باشد. فقط ماه رمضان، نماز نخوانید؛ بلکه همیشه نماز بخوانید و به مسجد بروید که ثواب زیادی دارد.
التماس دعا
و السلام علیکم و رحمة الله و برکاتة