شهید قرآنی :اسماعیل هادیان

اسماعیل

شهيد: اسماعیل هادیان

تاريخ تولد:1345/5/1

محل تولد: کوهدشت

تاريخ شهادت:1366/1/25

محل شهادت: ماووت

زندگینامه

     درست وقتي كه حجاج بیت­الله ­الحرام، با جامه ­هاي سفيد، عين دانه­ هاي برف، جدا از هرگونه رنگ­وبويي، بر مدار حضرت يار مي­ چرخيدند. «لبيك! الهم لبيك...» اگر به خوبي گوش فرا مي ­دادي، آواي تسليم و لابه و به خاك افتادنشان را در محضر جناب دوست، مي ­شنيدي. درست بر خلاف محور دنيا مي­چرخيدند. زرق ­وبرق و بگيروببندهاي عالم خاكي را پشت گوش انداخته بودند. لباس احرام پوشیده بودند و به سوی رب ­الکعبه می­ شتافتند. قربانیان را به قربانگاه مي­بردند. سال هزاروسصيدوچهل ­وپنج، در همين حال وهواي روز عيد قربان به دنيا آمد. به يمن آن عید سعید، پدرش اسم او را اسماعیل (ذبیح الله) گذاشت. شاید پیروی باشد برای ابراهیم خلیل­ الله. ساده و صميمي‌، در دست­ هاي پُرمهر خانواده­اش شكوفا شد و با دست پر از خانه بيرون آمد. با دستي پر از شور و شعور و معرفت. از همان کودکی، زمزمۀ دعای ندبه و نوای دلنشین آن در گوشش بود. جانش با اين ادعيه و مناجات خوگرفته بود وآتش عشق، به حضرت صاحب­الامر(عج) در وجودش شعله­ور گردید. پنج، شش ساله بود که لباس عزاي سیدالشهداء(ع) برتن کرده بود و در جمع عاشقان و متوسلین به اباعبدالله الحسین(ع) حاضر شده بود. چهرۀ نوراني، بشاش و جذابش، در پیشانی هیأت­های عزاداری، در ذهن همه ماندگار شده بود. اهالی محل، عادت كرده بودند، محرم كه مي­شد، اسماعيل را طلايه­ دار هيأت ببينند. الفباي عشق و معرفت و ارادت به ساحت ائمه(ع) را از روزهاي اول گهواره ياد گرفته بود. كربلا را مي­شناخت. عاشورا را فهميده بودكه در دبستان ثبت نامش كردند. جثۀ كوچكش از پشت ميز آرام به چشم مي ­آمد؛ اما درس­هايش را خوب مي­آموخت. كلاس اول، دوم، سوم... دورۀ ابتدایی را با رتبه­ های ممتاز به پایان رسانید.

دورۀ راهنمایی را زمانی آغاز كرد که رژیم طاغوت، رو به انحلال گذاشته بود و انقلاب اسلامی، به رهبری امام بزرگوار، در شرف پیروزی بود. در جریان انقلاب و پس از پیروزی آن، با اين که دوازده سال بیشتر نداشت، با دیگر عزیزان همکاری مي­كرد. در بيشتر کلاس­هایي كه در شهر برگزار می­شد، شرکت مي­كرد. به همين ترتيب و با شور و شوق فراوان، راهش را ادامه مي­داد و رسالت انقلابی خود را به جا مي­آورد تا اين­كه انقلاب، بالاخره پيروز شد.

طولي نكشيد كه شعله­ هاي جنگ دهان باز كرد. هر روز گوشه­اي از شهرها مثل قارچ آتشيني به هوا مي­رفت. پایه ­های ساختمان­ها سست می ­شد، پايين مي­آمد و لاي تنوره غبارها گم مي­شد. در اين اوضاع و احوال، غيرتش به جوش آمد. باروبنه­اش را بست و از اولین اعضایي بود كه در بسیج ثبت­نام كردند. پس از طي كردن دوره­هاي مختلف آموزش نظامی، با کسب تجارب فراوان و چابکی و زیرکی که داشت، مسؤولیت­ بخشی از آموزش بسیجیان فداکار را بر دوشش گذاشتند. در این مقطع نیز، با آشنا نمودن روستائیان و اقشار دیگر، با مسائل نظامي، ورق درخشانی را به زندگی خودش اضافه كرد. همگام با فعالیت­هايش در بسیج، براي تشکیل پایگاه­های مقاومت بسیج، تلاش فراوانی كرد. مدتي مسؤول تبلیغات «پایگاه شهید باهنر» بود. در اين برهه، به برگزاری کلاس­های معارف و احکام و امر تبلیغ در سطح شهر کوهدشت پرداخت. در دو جبهه و دو سنگر، ‌با دشمن اسلام به نبرد خواسته بود. یکی جبهه ­های جنگ و دیگر کلاس­های درس. در دورۀ دبیرستان، علاوه بر عضویت در انجمن اسلامی، به عنوان یکی از اعضای اتحادیۀ انجمن اسلامی مدارس، انتخاب شد. تهیه و تنظیم روزنامه­ های دیواری و برگزاري و تشكيل کلاس­های مختلف در مدارس، از مسؤولیت ­هايي بود كه در اين مقطع، به خوبي از عهده­ شان برمي ­آمد.

خردادماه سال هزاروسيصدوشصت­ ودو،  برای چندمین بار به میدان­های نبرد، اعزام شد تا در مناطق «جفیر» و «کوشک»، به خدمتگزاری اسلام مشغول شود. اواخر همین سال، همراه با یار وفادارش (شهید) «مجتبی آدینه­ وند»، در جبهۀ «زبیدات»، حضور یافت. به دنبال تلاش­های پیگیر و فعالیت­های فراوان، در اتحادیۀ انجمن­های اسلامی مدارس، به عنوان مسؤول شناخته شد. سنگيني مسؤولیت هدایت، کنترل و اداره آنها را بر عهده­اش گذاشتند.

در این مقطع هم، زحمات گسترده­اش برای همگان؛ به خصوص برای دانش­آموزان، فراموش نشدنی است. برای آگاهی بیشتر از علوم اسلامی، علاوه بر دروس دبیرستان، به فراگیری دروس حوزه پرداخت و با برادر همرزمش(شهید) آدینه ­وند، به بحث و مطالعه، مشغول شد. سال هزاروسيصدوشصت­ وچهار، با شرکت در کنکور سراسری دانشگاه­ها، در رشته پزشکی قبول شد و به دانشگاه اصفهان راه یافت. همگام با آن دروس حوزه را ادامه داد. سنگيني درس و شلوغي بحث ­هاي دانشگاه نیز، نتواست او را از رفتن به جبهه باز دارد. دانشگاه واقعی را جبهه­های نبرد می­دانست؛ این بار هم با همان لباس رزم؛ اما در قالب كاروان ديگر و شانه­ به ­شانۀ بچه ­های لشكر امام حسین(ع) اصفهان، در یک مأموریت، به جزیره مجنون رفت. در مأموریت دیگري، به جبهۀ فاو رفت و در میان یاران راستین حجت­ بن ­الحسن(ع)حضور یافت. با وجود جراحت پا و با این که چند بار، تحت عمل جراحی قرارگرفته بود؛ اما هیچ گاه از تلاش باز نماند و در سنگرهای دانشگاه و حوزه و جبهه­ های حق علیه باطل، به کسب فیض و تزکیه نفس و تذهيب روح پرداخت.

     چند روز قبل از شهادت، برادر همسنگرش شهید مجتبی آدينه­ وند، در نامه­ ای که به یکی از دوستانش می­نویسد:

     «به مجتبی سلام گرم برسانید! بگویید ما را فراموش نکند؛ گرچه زودتر از ما رفته ­اید؛ ولی ما هم لنگان لنگان به شما خواهیم رسید. ان شاء الله!»

     پس از شهادت برادر آدینه­ وند، حاج علیم و حاج محمد، در عملیات­های کربلای چهار و پنج، برای آخرین بار، به جمع سپاهیان قرآن و اسلام می­پیوندند و آن­چنان از غم دوری و فراق یار، رنج می­برد که به مشهد آنان رفته و با خون مطهرشان میثاق می­بندند که راهشان را ادامه دهد. چند ماهی بيشتر از شهادت دوستانش نمی­گذرد که وعدۀ دیدار دلدار و وصل یاران فرا مي­رسد. سرانجام، در روز نیمۀ شعبان، ولادت منجی عالم بشریت، مهدی(عج)، این سرباز جانباز امام زمان(عج)که از کودکی ‌عاشق مولایش بود، در عملیات ظفرمندانه کربلای ده، در جبهه ­های غرب، در تاریخ بيست ­وششم فروردين هزاروسيصدوشصت ­وشش، به شرف شهادت نائل مي­آيد و مرغ روحش به ملکوت اعلی مي­رسد. پدر بزرگوارشان، وقتی با جسد خونین و پاک او مواجه می­شود، دست­ها را به آسمان بلند مي­كند و می­گوید:

«خدایا! تو خودت اسماعیل را از ابراهیم قبول بفرما! امانتی بود در دست ما، به صاحب امانت برگرداندیم. پروردگارا! به ما صبر عنایت بفرما!»

 

مبارزه با هوای نفس

راوي: زهرا هاديان- خواهر شهيد

     يكي از خصوصيات اخلاقي­اش، اخلاص شديد در انجام تكاليف بود. به عنوان مثال، جرياني ذكر مي­شود تا روزنه­اي باشد براي شناخت شخصيت او. در سال هزاروسيصدوچهل­ودو، تاريخي را براي اعزام به جبهه اعلام كردند. اسماعيل هم مصمم بود كه اعزام شود. بعد از آن كه نيروها اعزام شدند، ديديم كه او نرفته، علتش را كه پرسيديم، گفت:

-عدۀ زيادي از برادران دانش‌آموز و معلم و دوستان در بين اعزامي­ها بودند. من خيلي خوشحال شدم. با خودم گفتم که وقت خوبي است براي جبهه رفتن. با آنها سرگرم می­ شويم. يكدفعه به خودم آمدم كه اين نفس و هوای نفس است. ديدم فايده­اي ندارد با اعزام عمومي بروم. حال تصميم گرفته­ام، چند روزي بگذرد. مأموريت خصوصي بگيرم و به جبهه بروم.

پاي لنگ و شوق تمنا

راوي:ابراهيم هاديان- پدر شهيد

     اولین باري بود كه به جبهه مي­رفت. اعزام كه شد، عملیات «بیت­المقدس» پا گرفت. در عمليات شركت كرد. از ناحیه پا مجروح شد. مدتی در بیمارستان بستری بود؛ هنوز زخم پايش التيام پيدا نكرده بود كه باروبنه­اش را بست. به هر دري زديم كه قانعش كنيم و بيشتر در خانه بماند و استراحت كند، پايش كه بهتر شود، برگردد؛ اما فايده نداشت. تصميمش را گرفته بود. خرت­وپرت­هايش را جمع كرد. ساكش را روي كولش انداخت و دل به جاده داد. راهش را كشيد و دوباره به جبهه اعزام شد. با همان پای شکسته در عملیات «رمضان»، شرکت كرد.

 

 

تعارف

راوي: دكتر مراد سوري    

 

     اوايل بهار هزاروسيصدوشصت ­وشش، به پادگان شهيد «شفيع­خاني» اعزام شديم. منطقه عملياتي رنگ­وبوي خاصي داشت. هنوز عطر شهادت شهيدان كربلاي پنج، در سراسر خوزستان پراكنده بود. شقايق­ هاي خوزستان، حال ­و­هواي ديگري داشتند. نيمه اول فروردين، پادگان شفيع­خاني انديمشك، بسيار ديدني بود. بچه­ ها را بين گردان­ها تقسيم كردند. وارد گردان ادوات شدم. اسماعيل، شش ماه بود كه در آنجا خدمت مي­كرد. به محض رفتنم به گردان، وارد چادرش شدم. پيشترها، اسمش را شنيده بودم؛ ولی چهره نوراني و حال­و­هواي معنوي خاصش را که دیدم. سعي كردم بيشتر به او نزديك شوم. اذان كه مي­گفت. باهم به حسينيه مي­رفتیم. خیلی رفیق شده بودیم. با اين كه از ناحيه پا جانباز بود؛ ولی خوب فوتبال می­کرد. از این که در کنار انسانی متعهد و بااخلاق بودم، لذت می­بردم. گذشته از معنویت خاصش، دانشجوی سال چهارم پزشکی بود؛ ولی آنقدر متواضع که به اکثر ما- با این که سنمان از او کمتر بود- اجازه نمی­داد، سفره را جمع کنیم و یا ظروف غذا را بشوییم. آنقدر اصرار می­کرد که خسته می­شدیم و کنار  می­کشیدیم تا ظرف­ها را بشوید و سفره را جمع کند. حدود یک ماه قبل از شهادتش، با جمعی از دوستان از پادگان شفیع­خانی به سمت منطقه عملیاتی «کربلای پنج» حرکت کردیم. چهار نفر بودیم. هر چهار نفر، جلوی لندکروز نشسته بودیم. در بین راه، یکی از سادات عشایر را دیدیم که منتظر ماشین بود.  به راننده گفتیم که سیّد را سوار کند. ماشین متوقف شد، اسماعیل تعارف کرد:

-سیّدبیا جلو! جای من بشین. من میرم عقب می ­شینم.

 سیّد هم گفت:

-بیا پایین!

 اسماعیل پیاده شد. رفت عقب ماشین نشست. همه با هم زدیم زیر خنده. راننده گفت:

-آقاسیّد اگه کسی تعارفت کرد، بگو ممنونم. نیا سرجایش بشین!

سیّد گفت:

-نه! جانم. اگه ایشون از روی صداقت گفته باشه که ناراحت نمیشه. اگه هم از روی صداقت نگفته باشه، سعی می­کنه دفعه بعد از این تعارفا نکنه!                                                        

 

سحر بود و من و سجاده

راوي: دكتر مراد سوري    

       وقت نماز صبح که می­شد. با اولین جمله اذان، از خواب بیدار می­شدم و خودم را برای نماز آماده می­کردم. بعد هم سر وقت بچه­ ها می­رفتم و یکی یکی، بیدارشان می­کردم؛ اسماعیل بغل دست من می­خوابید؛ اما هیچ وقت، پیش نمی ­آمد که از خواب  بیدارش کنم. هر بار که سر جایش می­رفتم و پتویش را بر می­داشتم، زیر پتو نمی­دیدمش. متوجه می­شدم که قبل از اذان، برای خواندن نماز شب، به بیرون از چادر رفته و در میان شقایق­های بهاری، با خدای خودش گرم رازونیاز شده. مدتی گذشت. یک روز پرسیدم:

-قبل از اذان کجا میری؟ چرا منو با خودت نمی­بری؟

جواب سربالا داد و حرفم را عوض کرد و شروع کرد به شوخی کردن. متوجه شدم که دوست ندارد کسی بویی از ماجرا ببرد.

خبر شهادت

راوي: دكتر مراد سوري

      به همه گردان­ها آماده باش! داده بودند. باید حرکت می­کردیم. راه افتادیم. از سنندج و سقز و بانه گذشتیم. وارد منطقه عملیاتی «ماووت» شدیم؛ اسماعیل همراه ما نبود. به تشخیص فرمانده­ها، اسماعیل در پادگان شفیع­ خانی جا مانده بود و ما بی­خبر بودیم. خیلی وقت می­شد که به جبهه آمده بود. باید چند روزی به عقب بر می­ گشت و ادامه تحصیل می­داد. به منطقه عملیاتی کربلای ده رسیدیم. اسماعیل قبل از ما آنجا  بود. با یکی از گردان­های لشکر57، به صورت ناشناس آمده بود. چند روزی از عملیات گذشته بود، یکی از دوستان خبر شهادتش را به ما داد.                     

 

بعد از شهیدان...بمانم که چه؟

راوي: يوسف هاديان برادر شهيد

     سال هزاروسيصدوشصت­وپنج، زماني كه سپاهيان حضرت محمد(ص) به جبهه­ها اعزام مي­شدند و جنگ در اوج خودش بود. ايشان چندين بار در سال­هاي قبل به جبهه رفته بود و بعد از بازگشت به دنبال درس و دانشگاه مي­رفت. اواخر سال شصت­وپنج، دوستان و همرزمانش، يكي پس از ديگري، به ديار حق و لقاء­الله مي­پيوستند. در آخرين سفر خود از اصفهان به كوهدشت آمده بود. درست زماني كه اوج بمباران بود. مي­خواست با پدرومادرم و ديگر اعضاي خانواده خداحافظي كند. هرچه اصرار كردند كه:

-در پشت جبهه بمان و در دانشگاه درس­ات را ادامه بده! دنبال تحصيلت را بگير! چون درآينده به شما نياز دارند. قبول نكرد.

هركسي باهاش همكلام مي ­شد، مي­گفت:

- بعد از شهيدان (محمد عليم)عباسي، فيروز وحجت سر تيپ نيا، بمانم چه كاركنم؟!

موقع ماندن نيست. بايد رفت.

 هر كاري كرديم، نتوانستيم ايشان را راضي كنيم كه بماند؛ در اواخر سال شصت و پنج به جبهه اعزام شد و در تيپ57 حضرت ابوالفضل(ع)مشغول خدمت شد. بيشتر فرماندهان آن روزها، شهيد را مي­شناختند. مي­خواستند در جايي دور از خط مقدم، مشغول باشد.

حدود چهل­ وپنج روز، براي گذراندن دوره ديدباني، به پشت خط آمده بود. بعد از اين كه دوره را پشت سر گذاشت، در جاي ديدباني مستقر شد. فرماندهان مي­خواستند با دادن پاياني به ايشان بگويند كه:

- ديگر عملياتي نداريم!

 تا برگردد به دانشگاه و به درسش برسد؛ اما بعد از گرفتن پاياني، در تاريخ بيستم ارديبهشت هزاروسيصدوشصت ­وشش، در حالي كه فرماندهان خوشحال بودند از اين كه بالاخره اسماعيل به درس­ودانشگاهش مي­ رسد، با زيركي و هوش بالا، دوباره ثبت نام كرد و اين بار به عنوان بسيجي، به جبهه غرب كشور اعزام شد.

 

مراوده ­هاي عرفاني

      اسماعيل با كلمات ميانۀ خوبي داشت. دلش كه مي‌گرفت، قلم برمي­داشت و با دوست و برادرش(شهيد) مجتبي آدينه­ وند، سر حديث عاشقي را باز مي­كرد. مجتبي هم تعلق خاطر خاصي به اسماعيل داشت. نامه­ هایش را جواب می ­داد.

نمونه نامه شهيد مجتبي آدينه ­وند، به شهيد اسماعيل هاديان:

                                          بسمه تعالي

     حضور برادرم هاديان، سلام عليكم!

بعد از گذشت ساليان دراز دوستي و برادري و پيوند عميق روحي، شرمم مي­آيد تو را برادر خوني و عقلي خويش ندانم. گويي خون و عقلت در خون و عقلم تلفيق شده كه اينجا در ميان انبوه دوستان بيگانه، خود را تنها احساس مي­كنم. متأسفانه بايد اعتراف كنم كه غم  دوري تو وفادارتر است. هنگامه رژه خاطراتت در برابر چشمم، ذهنم و همچنين در عالم خواب با توي بي­تو نجوا دارم. از همدلي، همدردي و از دوران تكيه گاه بودن و در افتادن­ها و... ولي از تو خبري نيست. گاهگاهي تلفني -يا اگر دو ريالي­ات نمي­افتد- زحمت نوشتن نامه­ اي به خود داده، بال پژمرده كبوتر مكاتبات را باز كرده به ديار برادر غريبي، در ميان جمعيت دوستان بيگانه كه هيچگاه سال­ها مجاورت با آنها را با دقيقه­اي در كنار تو ترجيح نخواهد داد، به پرواز درآوري، چه در صورت تكرار اين رويه، خوف از آفت(فراموشي) دارم كه طبيعتاً به سراغم و به سراغت مي آيد.

نامه پدر شهيد به اساتيد و دانشجويان دانشگاه اصفهان:

                                          بسمه تعالي

     حقير، ابراهيم، در شبانگاهي سرخ كه هنوز حجاب خونيني از ابر، سيماي خورشيد را در برگرفته بود، فرزندم اسماعيل را به قربانگاه پرشكوهي بردم و فرمان خداي را به جا آوردم.

      بركالبد نيمه­جانش نظاره كردم و جگر گوشه­ام را رقصان و دست­وپازنان، فديه نمودم. هنوز طراوت قطرات خونش كه چون شبنم سحرگاهي برآستينم نشسته است، فضاي بيتمان را عطرآگين ساخته است. اينك شب است و ره درازست. درّندگان با خنجرهاي خود و هيكل سياهشان بر اين راه قدم مي­زنند. شب است و آسمان را دنيايي از انبوه ستارگان درخشان فرا گرفته است. امشب ستاره­اي دگر بر تارك آسمان زيبا مي­درخشد و گرگان ارض باز زوزه سر مي­دهند و ما و شما را به نبردي سخت فرا مي­خوانند. بارالها! ستارگان به قصد لقاي تو از پهنۀ بيكران كهكشان­ها گذشتند. آنان را در لقاي خويش پذيرا باش! اينك ما و شما برفراز اين اقليم خونين ايستاده­ايم. دلي بشكسته داريم و باري گران بر دوش. چكاچك شمشيرها تا اين سوي مرزها مي­آيد. غرّش چرخ­هاي تانك. صفير گلوله­ها بر شهر و ديارمان طنين انداخته است. مادري در آستانۀ خانه، چشم به دور دست­ها دوخته است. در انتظار عزيز مفقود­الاثرش لحظه مي­شمارد و جنازۀ يك بسيجي گمنام، در دل تاريك شب­ها سخت شده است. نسيمي از بدن­هاي نونهال دبستاني، به هر خانه و ديار روي آورده است و بر هر دري مي­وزد. نالۀ سوزان يتيمي در دل سياه شب، عرش خدا را به لرزه درآورده است. خواهر جواني بر مزار شوهر دلاورش، بي­تابي مي­كند. ارواح طيبه اين شهيدان، تمام جبهه ­ها، از صخره ­هاي سخت كردستان تا دشت­هاي خونين خوزستان و از خروش صاعقه­وار اروند تا آرامش مات وخونين كارون را نظاره مي­كنند. بي شك امام عصر(عج) بر ما و بر تمام اين صحنه­ هاي دردناك نظر دارد و ما در اين چرخش ارّابۀ غول پيكر تاريخ سهيم هستيم و... .

اسماعيل رفت و طبابت جان را به قصد طبابت جامعه ترك گفت و پرواز پرشكوهش، او را تا جانان راهبر شد. اسماعيل رفت و به جاي سرُم، در رگ­هاي جامعه، خون خود را تزريق كرد تا جامعه را حيات بخشد. اسماعيل رفت و شربت شهادت را به جاي شربت­هاي آزمايشگاهي كشف كرد تا ديگر پزشكان همكلاسش در نسخه ­هاي بيماران اين شربت را توصيه كنند. اسماعيل رفت و به پاس آموختن درس جراحيش كه آموخته بود، قلب و سينۀ خود را آماج خنجرهاي كفر قرار داد؛ زيرا:

«ان كانَ دينِ مُحمداً لَم يَستقِم الا بِقتلي فَياسُيوفُ خُذيني... و اسماعيل از خانه و كلاس و دانشگاه به مقصد خدا و جنت پرواز كرد و دريغا كه او را از مرگ چه باك؟؟ پروازش و شكوفايي عروج را ارج مي­نهيم و شما را به پاس لطفتان و بزرگواريتان سپاس مي­گوييم.

ابراهيم هاديان

پدر شهيد اسماعيل هاديان

 

 وصيت­نامه

«انمّا المُومِنونَ الذينَ آمنوا بِالله و رَسوله لَم يَرتابوا وَجاهِدوا بِاموالِهِم و ‌اَنفُسِهم في سبيل الله اُولئكَ هُمُ الصادِقون»1

«اشهد ان لا اله الا الله وحده و لا شريك له و اشهد ان محمداً عبده و رسوله!»

     و بعد از شهادت دادن به يگانگي خدا و نبوت پيغمبر و اين كه دوازده امام جانشينان و اوصياء بحق حضرت خاتم الانبياء مي­باشند وشهادت دادن به روز معاد و حق بودن بهشت و جهنم وتجسم اعمال و حساب وكتاب، وصيت­نامه خود را شروع مي­كنم.

     وصيت من به امت اين است كه استقامت و صبر و پايداري در مقابل حوادث، مصائب و كمبودها را داشته باشند و همچنين استقامت در فرمانبري و اطاعت از رهبر كبير انقلاب اسلامي كه ملاك عمل، خاتمۀآن است. وصيتم به رفقا و دوستان اين است كه سعي و كوشش در تزكيه و خودسازي و مطالعه و يادگيري علوم قديم و جديد را بنمائيد و از فرصت­ها استفاده كنيد. پاسدار انقلاب و احكام اسلام باشيد. از خدا و رسول اطاعت بنمائيد كه در اين صورت، با شهداء و صديقين و انبياء و صالحين خواهيد بود.

از همگي رفقاء تقاضا دارم كه مرا حلال نمائيد و در حال نماز و دعا اين بنده را فراموش نفرمائيد. از پدر و مادرم مي خواهم كه مرا حلال كنند و در مصائب، صبر داشته باشند كه صبرسد ايمان است و اگر انسان صبر نداشته باشد، مومن نيست. فرزندانتان را به نحو احسن تربيت كنيد و آنها را تشويق به يادگيري علوم بنمائيد. به جاي من صدقه بدهيد و هر موقع سر قبر من آمديد آيه­الكرسي بخوانيد. دنيا جايي است كه انسان بايد خودش را مستقيم كند با عنايت خداوند، تا سعادت نصيبش شود. دنيا داري است كه انسان بايد توشه اي از تقوي و عمل داشته باشد كه در دار آخرت از قافله عقب نماند و بتواند به مقام و منزلت برسد. انسان بايد طوري زندگي نمايد كه هميشه پذيرا وآماده مرگ باشد. خداوندا اين مقام را نصيب همگي بفرما!

اسماعيل هاديان

1362/8/4  جبهه جفير

 

1 حجرات-آيه ي 15