شهيد: اسماعیل هادیان
تاريخ تولد:1345/5/1
محل تولد: کوهدشت
تاريخ شهادت:1366/1/25
محل شهادت: ماووت
زندگینامه
درست وقتي كه حجاج بیتالله الحرام، با جامه هاي سفيد، عين دانه هاي برف، جدا از هرگونه رنگوبويي، بر مدار حضرت يار مي چرخيدند. «لبيك! الهم لبيك...» اگر به خوبي گوش فرا مي دادي، آواي تسليم و لابه و به خاك افتادنشان را در محضر جناب دوست، مي شنيدي. درست بر خلاف محور دنيا ميچرخيدند. زرق وبرق و بگيروببندهاي عالم خاكي را پشت گوش انداخته بودند. لباس احرام پوشیده بودند و به سوی رب الکعبه می شتافتند. قربانیان را به قربانگاه ميبردند. سال هزاروسصيدوچهل وپنج، در همين حال وهواي روز عيد قربان به دنيا آمد. به يمن آن عید سعید، پدرش اسم او را اسماعیل (ذبیح الله) گذاشت. شاید پیروی باشد برای ابراهیم خلیل الله. ساده و صميمي، در دست هاي پُرمهر خانوادهاش شكوفا شد و با دست پر از خانه بيرون آمد. با دستي پر از شور و شعور و معرفت. از همان کودکی، زمزمۀ دعای ندبه و نوای دلنشین آن در گوشش بود. جانش با اين ادعيه و مناجات خوگرفته بود وآتش عشق، به حضرت صاحبالامر(عج) در وجودش شعلهور گردید. پنج، شش ساله بود که لباس عزاي سیدالشهداء(ع) برتن کرده بود و در جمع عاشقان و متوسلین به اباعبدالله الحسین(ع) حاضر شده بود. چهرۀ نوراني، بشاش و جذابش، در پیشانی هیأتهای عزاداری، در ذهن همه ماندگار شده بود. اهالی محل، عادت كرده بودند، محرم كه ميشد، اسماعيل را طلايه دار هيأت ببينند. الفباي عشق و معرفت و ارادت به ساحت ائمه(ع) را از روزهاي اول گهواره ياد گرفته بود. كربلا را ميشناخت. عاشورا را فهميده بودكه در دبستان ثبت نامش كردند. جثۀ كوچكش از پشت ميز آرام به چشم مي آمد؛ اما درسهايش را خوب ميآموخت. كلاس اول، دوم، سوم... دورۀ ابتدایی را با رتبه های ممتاز به پایان رسانید.
دورۀ راهنمایی را زمانی آغاز كرد که رژیم طاغوت، رو به انحلال گذاشته بود و انقلاب اسلامی، به رهبری امام بزرگوار، در شرف پیروزی بود. در جریان انقلاب و پس از پیروزی آن، با اين که دوازده سال بیشتر نداشت، با دیگر عزیزان همکاری ميكرد. در بيشتر کلاسهایي كه در شهر برگزار میشد، شرکت ميكرد. به همين ترتيب و با شور و شوق فراوان، راهش را ادامه ميداد و رسالت انقلابی خود را به جا ميآورد تا اينكه انقلاب، بالاخره پيروز شد.
طولي نكشيد كه شعله هاي جنگ دهان باز كرد. هر روز گوشهاي از شهرها مثل قارچ آتشيني به هوا ميرفت. پایه های ساختمانها سست می شد، پايين ميآمد و لاي تنوره غبارها گم ميشد. در اين اوضاع و احوال، غيرتش به جوش آمد. باروبنهاش را بست و از اولین اعضایي بود كه در بسیج ثبتنام كردند. پس از طي كردن دورههاي مختلف آموزش نظامی، با کسب تجارب فراوان و چابکی و زیرکی که داشت، مسؤولیت بخشی از آموزش بسیجیان فداکار را بر دوشش گذاشتند. در این مقطع نیز، با آشنا نمودن روستائیان و اقشار دیگر، با مسائل نظامي، ورق درخشانی را به زندگی خودش اضافه كرد. همگام با فعالیتهايش در بسیج، براي تشکیل پایگاههای مقاومت بسیج، تلاش فراوانی كرد. مدتي مسؤول تبلیغات «پایگاه شهید باهنر» بود. در اين برهه، به برگزاری کلاسهای معارف و احکام و امر تبلیغ در سطح شهر کوهدشت پرداخت. در دو جبهه و دو سنگر، با دشمن اسلام به نبرد خواسته بود. یکی جبهه های جنگ و دیگر کلاسهای درس. در دورۀ دبیرستان، علاوه بر عضویت در انجمن اسلامی، به عنوان یکی از اعضای اتحادیۀ انجمن اسلامی مدارس، انتخاب شد. تهیه و تنظیم روزنامه های دیواری و برگزاري و تشكيل کلاسهای مختلف در مدارس، از مسؤولیت هايي بود كه در اين مقطع، به خوبي از عهده شان برمي آمد.
خردادماه سال هزاروسيصدوشصت ودو، برای چندمین بار به میدانهای نبرد، اعزام شد تا در مناطق «جفیر» و «کوشک»، به خدمتگزاری اسلام مشغول شود. اواخر همین سال، همراه با یار وفادارش (شهید) «مجتبی آدینه وند»، در جبهۀ «زبیدات»، حضور یافت. به دنبال تلاشهای پیگیر و فعالیتهای فراوان، در اتحادیۀ انجمنهای اسلامی مدارس، به عنوان مسؤول شناخته شد. سنگيني مسؤولیت هدایت، کنترل و اداره آنها را بر عهدهاش گذاشتند.
در این مقطع هم، زحمات گستردهاش برای همگان؛ به خصوص برای دانشآموزان، فراموش نشدنی است. برای آگاهی بیشتر از علوم اسلامی، علاوه بر دروس دبیرستان، به فراگیری دروس حوزه پرداخت و با برادر همرزمش(شهید) آدینه وند، به بحث و مطالعه، مشغول شد. سال هزاروسيصدوشصت وچهار، با شرکت در کنکور سراسری دانشگاهها، در رشته پزشکی قبول شد و به دانشگاه اصفهان راه یافت. همگام با آن دروس حوزه را ادامه داد. سنگيني درس و شلوغي بحث هاي دانشگاه نیز، نتواست او را از رفتن به جبهه باز دارد. دانشگاه واقعی را جبهههای نبرد میدانست؛ این بار هم با همان لباس رزم؛ اما در قالب كاروان ديگر و شانه به شانۀ بچه های لشكر امام حسین(ع) اصفهان، در یک مأموریت، به جزیره مجنون رفت. در مأموریت دیگري، به جبهۀ فاو رفت و در میان یاران راستین حجت بن الحسن(ع)حضور یافت. با وجود جراحت پا و با این که چند بار، تحت عمل جراحی قرارگرفته بود؛ اما هیچ گاه از تلاش باز نماند و در سنگرهای دانشگاه و حوزه و جبهه های حق علیه باطل، به کسب فیض و تزکیه نفس و تذهيب روح پرداخت.
چند روز قبل از شهادت، برادر همسنگرش شهید مجتبی آدينه وند، در نامه ای که به یکی از دوستانش مینویسد:
«به مجتبی سلام گرم برسانید! بگویید ما را فراموش نکند؛ گرچه زودتر از ما رفته اید؛ ولی ما هم لنگان لنگان به شما خواهیم رسید. ان شاء الله!»
پس از شهادت برادر آدینه وند، حاج علیم و حاج محمد، در عملیاتهای کربلای چهار و پنج، برای آخرین بار، به جمع سپاهیان قرآن و اسلام میپیوندند و آنچنان از غم دوری و فراق یار، رنج میبرد که به مشهد آنان رفته و با خون مطهرشان میثاق میبندند که راهشان را ادامه دهد. چند ماهی بيشتر از شهادت دوستانش نمیگذرد که وعدۀ دیدار دلدار و وصل یاران فرا ميرسد. سرانجام، در روز نیمۀ شعبان، ولادت منجی عالم بشریت، مهدی(عج)، این سرباز جانباز امام زمان(عج)که از کودکی عاشق مولایش بود، در عملیات ظفرمندانه کربلای ده، در جبهه های غرب، در تاریخ بيست وششم فروردين هزاروسيصدوشصت وشش، به شرف شهادت نائل ميآيد و مرغ روحش به ملکوت اعلی ميرسد. پدر بزرگوارشان، وقتی با جسد خونین و پاک او مواجه میشود، دستها را به آسمان بلند ميكند و میگوید:
«خدایا! تو خودت اسماعیل را از ابراهیم قبول بفرما! امانتی بود در دست ما، به صاحب امانت برگرداندیم. پروردگارا! به ما صبر عنایت بفرما!»
مبارزه با هوای نفس
راوي: زهرا هاديان- خواهر شهيد
يكي از خصوصيات اخلاقياش، اخلاص شديد در انجام تكاليف بود. به عنوان مثال، جرياني ذكر ميشود تا روزنهاي باشد براي شناخت شخصيت او. در سال هزاروسيصدوچهلودو، تاريخي را براي اعزام به جبهه اعلام كردند. اسماعيل هم مصمم بود كه اعزام شود. بعد از آن كه نيروها اعزام شدند، ديديم كه او نرفته، علتش را كه پرسيديم، گفت:
-عدۀ زيادي از برادران دانشآموز و معلم و دوستان در بين اعزاميها بودند. من خيلي خوشحال شدم. با خودم گفتم که وقت خوبي است براي جبهه رفتن. با آنها سرگرم می شويم. يكدفعه به خودم آمدم كه اين نفس و هوای نفس است. ديدم فايدهاي ندارد با اعزام عمومي بروم. حال تصميم گرفتهام، چند روزي بگذرد. مأموريت خصوصي بگيرم و به جبهه بروم.
پاي لنگ و شوق تمنا
راوي:ابراهيم هاديان- پدر شهيد
اولین باري بود كه به جبهه ميرفت. اعزام كه شد، عملیات «بیتالمقدس» پا گرفت. در عمليات شركت كرد. از ناحیه پا مجروح شد. مدتی در بیمارستان بستری بود؛ هنوز زخم پايش التيام پيدا نكرده بود كه باروبنهاش را بست. به هر دري زديم كه قانعش كنيم و بيشتر در خانه بماند و استراحت كند، پايش كه بهتر شود، برگردد؛ اما فايده نداشت. تصميمش را گرفته بود. خرتوپرتهايش را جمع كرد. ساكش را روي كولش انداخت و دل به جاده داد. راهش را كشيد و دوباره به جبهه اعزام شد. با همان پای شکسته در عملیات «رمضان»، شرکت كرد.
تعارف
راوي: دكتر مراد سوري
اوايل بهار هزاروسيصدوشصت وشش، به پادگان شهيد «شفيعخاني» اعزام شديم. منطقه عملياتي رنگوبوي خاصي داشت. هنوز عطر شهادت شهيدان كربلاي پنج، در سراسر خوزستان پراكنده بود. شقايق هاي خوزستان، حال وهواي ديگري داشتند. نيمه اول فروردين، پادگان شفيعخاني انديمشك، بسيار ديدني بود. بچه ها را بين گردانها تقسيم كردند. وارد گردان ادوات شدم. اسماعيل، شش ماه بود كه در آنجا خدمت ميكرد. به محض رفتنم به گردان، وارد چادرش شدم. پيشترها، اسمش را شنيده بودم؛ ولی چهره نوراني و حالوهواي معنوي خاصش را که دیدم. سعي كردم بيشتر به او نزديك شوم. اذان كه ميگفت. باهم به حسينيه ميرفتیم. خیلی رفیق شده بودیم. با اين كه از ناحيه پا جانباز بود؛ ولی خوب فوتبال میکرد. از این که در کنار انسانی متعهد و بااخلاق بودم، لذت میبردم. گذشته از معنویت خاصش، دانشجوی سال چهارم پزشکی بود؛ ولی آنقدر متواضع که به اکثر ما- با این که سنمان از او کمتر بود- اجازه نمیداد، سفره را جمع کنیم و یا ظروف غذا را بشوییم. آنقدر اصرار میکرد که خسته میشدیم و کنار میکشیدیم تا ظرفها را بشوید و سفره را جمع کند. حدود یک ماه قبل از شهادتش، با جمعی از دوستان از پادگان شفیعخانی به سمت منطقه عملیاتی «کربلای پنج» حرکت کردیم. چهار نفر بودیم. هر چهار نفر، جلوی لندکروز نشسته بودیم. در بین راه، یکی از سادات عشایر را دیدیم که منتظر ماشین بود. به راننده گفتیم که سیّد را سوار کند. ماشین متوقف شد، اسماعیل تعارف کرد:
-سیّدبیا جلو! جای من بشین. من میرم عقب می شینم.
سیّد هم گفت:
-بیا پایین!
اسماعیل پیاده شد. رفت عقب ماشین نشست. همه با هم زدیم زیر خنده. راننده گفت:
-آقاسیّد اگه کسی تعارفت کرد، بگو ممنونم. نیا سرجایش بشین!
سیّد گفت:
-نه! جانم. اگه ایشون از روی صداقت گفته باشه که ناراحت نمیشه. اگه هم از روی صداقت نگفته باشه، سعی میکنه دفعه بعد از این تعارفا نکنه!
سحر بود و من و سجاده
راوي: دكتر مراد سوري
وقت نماز صبح که میشد. با اولین جمله اذان، از خواب بیدار میشدم و خودم را برای نماز آماده میکردم. بعد هم سر وقت بچه ها میرفتم و یکی یکی، بیدارشان میکردم؛ اسماعیل بغل دست من میخوابید؛ اما هیچ وقت، پیش نمی آمد که از خواب بیدارش کنم. هر بار که سر جایش میرفتم و پتویش را بر میداشتم، زیر پتو نمیدیدمش. متوجه میشدم که قبل از اذان، برای خواندن نماز شب، به بیرون از چادر رفته و در میان شقایقهای بهاری، با خدای خودش گرم رازونیاز شده. مدتی گذشت. یک روز پرسیدم:
-قبل از اذان کجا میری؟ چرا منو با خودت نمیبری؟
جواب سربالا داد و حرفم را عوض کرد و شروع کرد به شوخی کردن. متوجه شدم که دوست ندارد کسی بویی از ماجرا ببرد.
خبر شهادت
راوي: دكتر مراد سوري
به همه گردانها آماده باش! داده بودند. باید حرکت میکردیم. راه افتادیم. از سنندج و سقز و بانه گذشتیم. وارد منطقه عملیاتی «ماووت» شدیم؛ اسماعیل همراه ما نبود. به تشخیص فرماندهها، اسماعیل در پادگان شفیع خانی جا مانده بود و ما بیخبر بودیم. خیلی وقت میشد که به جبهه آمده بود. باید چند روزی به عقب بر می گشت و ادامه تحصیل میداد. به منطقه عملیاتی کربلای ده رسیدیم. اسماعیل قبل از ما آنجا بود. با یکی از گردانهای لشکر57، به صورت ناشناس آمده بود. چند روزی از عملیات گذشته بود، یکی از دوستان خبر شهادتش را به ما داد.
بعد از شهیدان...بمانم که چه؟
راوي: يوسف هاديان – برادر شهيد
سال هزاروسيصدوشصتوپنج، زماني كه سپاهيان حضرت محمد(ص) به جبههها اعزام ميشدند و جنگ در اوج خودش بود. ايشان چندين بار در سالهاي قبل به جبهه رفته بود و بعد از بازگشت به دنبال درس و دانشگاه ميرفت. اواخر سال شصتوپنج، دوستان و همرزمانش، يكي پس از ديگري، به ديار حق و لقاءالله ميپيوستند. در آخرين سفر خود از اصفهان به كوهدشت آمده بود. درست زماني كه اوج بمباران بود. ميخواست با پدرومادرم و ديگر اعضاي خانواده خداحافظي كند. هرچه اصرار كردند كه:
-در پشت جبهه بمان و در دانشگاه درسات را ادامه بده! دنبال تحصيلت را بگير! چون درآينده به شما نياز دارند. قبول نكرد.
هركسي باهاش همكلام مي شد، ميگفت:
- بعد از شهيدان (محمد عليم)عباسي، فيروز وحجت سر تيپ نيا، بمانم چه كاركنم؟!
موقع ماندن نيست. بايد رفت.
هر كاري كرديم، نتوانستيم ايشان را راضي كنيم كه بماند؛ در اواخر سال شصت و پنج به جبهه اعزام شد و در تيپ57 حضرت ابوالفضل(ع)مشغول خدمت شد. بيشتر فرماندهان آن روزها، شهيد را ميشناختند. ميخواستند در جايي دور از خط مقدم، مشغول باشد.
حدود چهل وپنج روز، براي گذراندن دوره ديدباني، به پشت خط آمده بود. بعد از اين كه دوره را پشت سر گذاشت، در جاي ديدباني مستقر شد. فرماندهان ميخواستند با دادن پاياني به ايشان بگويند كه:
- ديگر عملياتي نداريم!
تا برگردد به دانشگاه و به درسش برسد؛ اما بعد از گرفتن پاياني، در تاريخ بيستم ارديبهشت هزاروسيصدوشصت وشش، در حالي كه فرماندهان خوشحال بودند از اين كه بالاخره اسماعيل به درسودانشگاهش مي رسد، با زيركي و هوش بالا، دوباره ثبت نام كرد و اين بار به عنوان بسيجي، به جبهه غرب كشور اعزام شد.
مراوده هاي عرفاني
اسماعيل با كلمات ميانۀ خوبي داشت. دلش كه ميگرفت، قلم برميداشت و با دوست و برادرش(شهيد) مجتبي آدينه وند، سر حديث عاشقي را باز ميكرد. مجتبي هم تعلق خاطر خاصي به اسماعيل داشت. نامه هایش را جواب می داد.
نمونه نامه شهيد مجتبي آدينه وند، به شهيد اسماعيل هاديان:
بسمه تعالي
حضور برادرم هاديان، سلام عليكم!
بعد از گذشت ساليان دراز دوستي و برادري و پيوند عميق روحي، شرمم ميآيد تو را برادر خوني و عقلي خويش ندانم. گويي خون و عقلت در خون و عقلم تلفيق شده كه اينجا در ميان انبوه دوستان بيگانه، خود را تنها احساس ميكنم. متأسفانه بايد اعتراف كنم كه غم دوري تو وفادارتر است. هنگامه رژه خاطراتت در برابر چشمم، ذهنم و همچنين در عالم خواب با توي بيتو نجوا دارم. از همدلي، همدردي و از دوران تكيه گاه بودن و در افتادنها و... ولي از تو خبري نيست. گاهگاهي تلفني -يا اگر دو رياليات نميافتد- زحمت نوشتن نامه اي به خود داده، بال پژمرده كبوتر مكاتبات را باز كرده به ديار برادر غريبي، در ميان جمعيت دوستان بيگانه كه هيچگاه سالها مجاورت با آنها را با دقيقهاي در كنار تو ترجيح نخواهد داد، به پرواز درآوري، چه در صورت تكرار اين رويه، خوف از آفت(فراموشي) دارم كه طبيعتاً به سراغم و به سراغت مي آيد.
نامه پدر شهيد به اساتيد و دانشجويان دانشگاه اصفهان:
بسمه تعالي
حقير، ابراهيم، در شبانگاهي سرخ كه هنوز حجاب خونيني از ابر، سيماي خورشيد را در برگرفته بود، فرزندم اسماعيل را به قربانگاه پرشكوهي بردم و فرمان خداي را به جا آوردم.
بركالبد نيمهجانش نظاره كردم و جگر گوشهام را رقصان و دستوپازنان، فديه نمودم. هنوز طراوت قطرات خونش كه چون شبنم سحرگاهي برآستينم نشسته است، فضاي بيتمان را عطرآگين ساخته است. اينك شب است و ره درازست. درّندگان با خنجرهاي خود و هيكل سياهشان بر اين راه قدم ميزنند. شب است و آسمان را دنيايي از انبوه ستارگان درخشان فرا گرفته است. امشب ستارهاي دگر بر تارك آسمان زيبا ميدرخشد و گرگان ارض باز زوزه سر ميدهند و ما و شما را به نبردي سخت فرا ميخوانند. بارالها! ستارگان به قصد لقاي تو از پهنۀ بيكران كهكشانها گذشتند. آنان را در لقاي خويش پذيرا باش! اينك ما و شما برفراز اين اقليم خونين ايستادهايم. دلي بشكسته داريم و باري گران بر دوش. چكاچك شمشيرها تا اين سوي مرزها ميآيد. غرّش چرخهاي تانك. صفير گلولهها بر شهر و ديارمان طنين انداخته است. مادري در آستانۀ خانه، چشم به دور دستها دوخته است. در انتظار عزيز مفقودالاثرش لحظه ميشمارد و جنازۀ يك بسيجي گمنام، در دل تاريك شبها سخت شده است. نسيمي از بدنهاي نونهال دبستاني، به هر خانه و ديار روي آورده است و بر هر دري ميوزد. نالۀ سوزان يتيمي در دل سياه شب، عرش خدا را به لرزه درآورده است. خواهر جواني بر مزار شوهر دلاورش، بيتابي ميكند. ارواح طيبه اين شهيدان، تمام جبهه ها، از صخره هاي سخت كردستان تا دشتهاي خونين خوزستان و از خروش صاعقهوار اروند تا آرامش مات وخونين كارون را نظاره ميكنند. بي شك امام عصر(عج) بر ما و بر تمام اين صحنه هاي دردناك نظر دارد و ما در اين چرخش ارّابۀ غول پيكر تاريخ سهيم هستيم و... .
اسماعيل رفت و طبابت جان را به قصد طبابت جامعه ترك گفت و پرواز پرشكوهش، او را تا جانان راهبر شد. اسماعيل رفت و به جاي سرُم، در رگهاي جامعه، خون خود را تزريق كرد تا جامعه را حيات بخشد. اسماعيل رفت و شربت شهادت را به جاي شربتهاي آزمايشگاهي كشف كرد تا ديگر پزشكان همكلاسش در نسخه هاي بيماران اين شربت را توصيه كنند. اسماعيل رفت و به پاس آموختن درس جراحيش كه آموخته بود، قلب و سينۀ خود را آماج خنجرهاي كفر قرار داد؛ زيرا:
«ان كانَ دينِ مُحمداً لَم يَستقِم الا بِقتلي فَياسُيوفُ خُذيني... و اسماعيل از خانه و كلاس و دانشگاه به مقصد خدا و جنت پرواز كرد و دريغا كه او را از مرگ چه باك؟؟ پروازش و شكوفايي عروج را ارج مينهيم و شما را به پاس لطفتان و بزرگواريتان سپاس ميگوييم.
ابراهيم هاديان
پدر شهيد اسماعيل هاديان
وصيتنامه
«انمّا المُومِنونَ الذينَ آمنوا بِالله و رَسوله لَم يَرتابوا وَجاهِدوا بِاموالِهِم و اَنفُسِهم في سبيل الله اُولئكَ هُمُ الصادِقون»1
«اشهد ان لا اله الا الله وحده و لا شريك له و اشهد ان محمداً عبده و رسوله!»
و بعد از شهادت دادن به يگانگي خدا و نبوت پيغمبر و اين كه دوازده امام جانشينان و اوصياء بحق حضرت خاتم الانبياء ميباشند وشهادت دادن به روز معاد و حق بودن بهشت و جهنم وتجسم اعمال و حساب وكتاب، وصيتنامه خود را شروع ميكنم.
وصيت من به امت اين است كه استقامت و صبر و پايداري در مقابل حوادث، مصائب و كمبودها را داشته باشند و همچنين استقامت در فرمانبري و اطاعت از رهبر كبير انقلاب اسلامي كه ملاك عمل، خاتمۀآن است. وصيتم به رفقا و دوستان اين است كه سعي و كوشش در تزكيه و خودسازي و مطالعه و يادگيري علوم قديم و جديد را بنمائيد و از فرصتها استفاده كنيد. پاسدار انقلاب و احكام اسلام باشيد. از خدا و رسول اطاعت بنمائيد كه در اين صورت، با شهداء و صديقين و انبياء و صالحين خواهيد بود.
از همگي رفقاء تقاضا دارم كه مرا حلال نمائيد و در حال نماز و دعا اين بنده را فراموش نفرمائيد. از پدر و مادرم مي خواهم كه مرا حلال كنند و در مصائب، صبر داشته باشند كه صبرسد ايمان است و اگر انسان صبر نداشته باشد، مومن نيست. فرزندانتان را به نحو احسن تربيت كنيد و آنها را تشويق به يادگيري علوم بنمائيد. به جاي من صدقه بدهيد و هر موقع سر قبر من آمديد آيهالكرسي بخوانيد. دنيا جايي است كه انسان بايد خودش را مستقيم كند با عنايت خداوند، تا سعادت نصيبش شود. دنيا داري است كه انسان بايد توشه اي از تقوي و عمل داشته باشد كه در دار آخرت از قافله عقب نماند و بتواند به مقام و منزلت برسد. انسان بايد طوري زندگي نمايد كه هميشه پذيرا وآماده مرگ باشد. خداوندا اين مقام را نصيب همگي بفرما!
اسماعيل هاديان
1362/8/4 جبهه جفير