شهید: موسی رحيمي چگني
تاریخ تولد:1343/1/1
محل تولد: خرم آباد
تاریخ تولد:1364/2/4
محل شهادت: بروجرد- درگيري با سارقين مسلح.
زندگينامه
سال هزاروسیصدوچهل وسه، در روستاي «چنار» «بخش چگني» از توابع شهرستان خرم آباد، در خانوادهاي مؤمن و مذهبي، ديده به جهان گشود. در دامان مادري آگاه و معتقد رشد و پرورش يافت. از همان دوران كودكي، با آواي روحبخش قرآن كريم آشنا شد. دوران ابتدايي را در محل اقامتش سپري نمود. با توجه به كمبود امكانات تحصيلي، ناگزير براي ادامۀ تحصيل، به شهرستان خرمآباد، مهاجرت كرد و دورۀ راهنمايي و دبيرستان را دراين شهرستان به اتمام رساند.
به مسائل ديني و مذهبي، بسيار اهميت ميداد. به حسن اخلاق و رفتاردر ميان اقوام و خويشاوندان شهره گشت. باتوجه به موقعيت حساس كشور و جنگ نابرابر دشمنان، عليه ايران اسلامي، براي حراست از ميهن اسلامي و مبارزه با اشرار و سوداگران مرگ در سال هزاروسیصدوشصتودو، به عضويت كميتۀ انقلاب اسلامي درآمد. فعاليتهاي خود را دركميته، به صورت جدي ادامه داد. در انجام ماموريتهاي خطير محوله، لحظهاي درنگ نميكرد و از بذل جان براي اسلام و كشور عزيزخويش، دريغ نميورزيد. در كنار خدمت در كميته در آزمون دانشگاه آزاد اسلامي شركت نمود و در دانشگاه آزاد بروجرد در رشتۀكشاورزي، در مقطع كارداني پذيرفته شد. در تاريخ دوازدهم اردیبهشت هزاروسیصدوشصت وچهار، در درگيري بااشراروسارقين، در روستاي «بردبل» واقع در منطقۀ «چالانچولان» ازتوابع شهرستان خرم آباد، توسط سوداگران مرگ، به فيض عظماي شهادت نائل آمد و رداي سرخ شهادت را برتن پوشيد.
خان کمونیست
راوی:پدرشهید
کدخدای روستاآمد پیشش و باتمسخرگفت:
-صدام روکشتید؟
هر روز کار مردم طعنه ونیش وکنایه بود. کدخدا با یک عده لاابالی جمع میشدند و قلیان می کشیدند و صدای خنده هایشان آسایش را از مردم میگرفت. روزها همینطور سپری میشد تااینکه پسر یکی از خانهای کمونیست، دانشگاه قبول شد؛ ولی به خاطر پروندۀ سیاسی خانوادهاش نمیتوانست وارد دانشگاه بشود. کدخدا و ریشسفیدهای محل، رفتند پیش نمایندۀ مردم خرمآباد در مجلس شورای اسلامی،آقای محمدصالح طاهری. نماینده جلسهای ترتیب داد باحضورکدخدا ودوستانش و ریش سفیدهای محل. موسی هم با پدرش در جلسه شرکت کرد. آقای طاهریپرسید:
-به نظرشما باید با همچین آدمی چه کارکنیم؟
هرکس حرفی میزد.یکی میگفت:
-بایدکاری نکنیم از ما بیزار بشن!
یکی میگفت:
-نبایدکاری کنیم که از اسلام فاصله بگیرن!
یکی هم میگفت:
-اگر راهی هست که بتونیم این پسر رو بفرستیم دانشگاه و مسؤولین دانشگاه رو قانع کنیم که موافقت کنن، خیلی خوب میشه!
هر کس راه حلی داد. همه موافق بودند و نماینده، به تنهایی نمیتوانست حریفشان بشود؛ اما موسی بااینکه سن کمی داشت، اجازه گرفت وگفت:
-اگر پدرو خانوادهای نفر دمار و به مسخره میگیرن و بااصل نظام واسلام مخالفت میکنن، فردا هم که پسر این خانواده معلم یا هرکارهای از این مملکت بشه، رو ذهن بچه های ما تاثیر میذاره. تحصیلکرده های ما باید الگوی بقیه باشن، چون ناخودآگاه مردم، بیشتر به طرف افراد مهم جذب میشن و اینجورآدمی نمیتونه مردم رو به راه راست هدایت کنه.
حدود بیست دقیقه حرف زد. حرف حساب و نماینده هم به نشانۀ تائید سرش را تکان میداد. موسی توانست بقیه را قانع کند. کدخدا دندانهاش را روی هم فشار میداد و دندان قروچه میکرد؛ اما کاری از دستش ساخته نبود.
راوی:پدر شهید
یک دوست از جنس دوستان آسمانی داشت. هرکجا میرفتند باهم بودند. خیلی صمیمی بودند. (شهید)اسکینی پسرخالۀپدری موسی بود.
دلهایشان به هم نزدیک بود. بعد هم سنگ قبرهایشان. خبر شهادت عزیزترین دوستش را آوردند، خیلی ناراحت شد؛ چهل روز بیشتر برایش بیتابی کرد. کنار قبر شهید اسکینی، یک قبر خالی بود که مینشست لبۀ آن و برای دوستش گریه و زاری میکرد. وقتی برگشت به خانه، یکی از بچههای محل، با تمسخر به او گفت:
-تو که پدرت ثروتمنده، چرایه بنز برات نمیخره؟
موسی گفت:
-من از بنزای آسمونی میخوام نه این بنزای زمینی.
گفت:
-ما روهم سوار بنزت میکنی؟
موسی گفت:
-چرا که نه!
لبخندی زد و به راهش ادامه داد. چند وقت بعد، دردرگیری بااشرار، اثری ازش پیدا نکردیم، خیلی نگران بودیم؛ تا اینکه خبر دادند چهل و هشت ساعت بعد، جنازهاش را برای ما میآورند و فعلاً در یک منطقۀ دور است. جنازهاش پیدا شد و درهمان منطقه درگیری با اشراربود.
بعد ازآن همه، اضطراب و ناراحتی، حالا باید با او وداع میکردیم، خیلی سخت بود و سخت میگذشت؛ حالا فهمیدیم که بنزهای آسمانی که میگفت، همان خبر شهادتش بود.