شهيد: نورالحسين اميري
تاريخ تولد: پنجم آبان ۱۳۳۷
محل تولد: شهرستان الشتر
تاريخ شهادت: پنجم فروردين ۱۳۶۲
محل شهادت: تپه دوقلو
زندگينامه
پنج روز از آبان سال هزاروسیصد وسی و هفت گذشته بود، در روستاي امير الشتر، در يك خانوادۀ مذهبي، «نورالحسین» ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش و تحصيلات متوسطه را در شهر الشتر گذراند. جهت اخذ ديپلم، عازم شهر اراك شد. هدف از عزيمت ايشان به اراك، این بود با برادرش که در مدرسۀ عالي اراك، مشغول تحصيل بود و همراه شود و دوشادوش ديگر برادران دانشجو، عليۀ رژيم طاغوت مبارزه نماید.
در سال سال هزاروسیصدوپنجاهوهفت، در الشتر، در راهپیماییهای قبل از پيروزي انقلاب، در تظاهرات مردم الشتر، عليه رژيم شاهنشاهي شركت فعالانه داشت و به وسيلۀ مزدوران رژيم كه او را هدف قرار داده بودند، از ناحيۀ دست، مجروح شد و تحت تعقيب عوامل مزدور پهلوي قرار گرفت؛ سپس عازم نهاوند شد تا به مبارزات خود ادامه دهد. مدتي را نيز در نهاوند و همدان گذراند. بعد به تهران رفت و در تظاهرات مردم مسلمان تهران، عليه رژيم پهلوي فعالانه شركت داشت. بعد از پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي، مردم ايران، مدتي در كميتۀ انقلاب اسلامي الشتر فعاليت نمود. از بدو شروع فعالیت جهادسازندگي، به عضويت اين نهاد انقلاب اسلامي درآمد و در قسمتهاي مختلف جهادسازندگي لرستان منجمله عضويت در سرپرستي جهاد بخش حومۀ خرمآباد، به محرومين مسلمان آن منطقه خدمت نمود.
در شهريور سال هزاروسیصدوشصت، به خدمت مقدس سربازي رفت بعد از دورۀ آموزش كه در تهران گذراند، به جبهه اعزام گرديد. پس از مدتي خدمت، پس از قبولي در كنكور تربيت معلم، در رشته پرورشي جهت تحصيل از خدمت سربازي معاف شد و براي تحصيل به تهران رفت. بعد از يك سال تحصيل در تهران، براي گذراندن دورۀ عملي در بخش الشتر به عنوان مسؤول علوم تربيتي «مدرسه راهنمايي شهيد آيتالله بهشتي» مشغول انجام وظيفه گرديد.
رابطۀ برادرانه و صميمانۀ اين شهيد عزيز، با محصلين طوري بود كه او را معلم اخلاق ميناميدند. در اسفند سال هزاروسیصدوشصتویک داوطلبانه براي رضاي خدا و حفظ اسلام عزيز، عازم جبهههاي حق عليه باطل گرديد.
سرانجام در پنجم فروردين ماه هزاروسیصدوشصتودو، هنگا ميكه عازم سنگرهاي خط مقدم بود، در تپۀ دوقلو، به فيض شهادت نائل گرديد كه آرزوي هميشگياش بود. به گواهي همرزمانش آخرين كلامش در هنگام شهادت:«يامهدي(عج)! يامهدي(عج)! و ذکر كلمۀ شهادتين بوده است و نيز آخرين كلامش، در وصيتنامه، این شعار بود:
«خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار!»
والسلام.
وصيتنامه
بسمالله الرحمن الرحيم
«ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفاً ما كم بنيان مرصوص»
بارخدايا! گواه باش كه هدف من از آمدن به جبهه، رضای تو و قدم زدن در راه امامان ميباشد. نه براي مال آمدهام و نه براي رياست؛ بلكه هدف اصلي، تويي و عبد تو بودن را از عبد هركسي شدن، بهترميدانم؛ به همين دليل، با ديدي باز، بندگي تو را قبول كردم، نه به وسيلۀ ارثي بودن اين مسئله به من رسیده است؛ چون دنيا و آخرت بستگي به لطف و كرم تو دارد. هر لحظه، ميتواني جان ما را كه خود تو دادهاي، بگيري. چه چزی بهتر از مردن كه در راه تو باشد. نبايد اين وعدۀ تو را از ياد برد، هركس را كه دوست بدارم، او را خواهم كشت، يا به گفتۀ يكي از معصومين(ع): «دنيا زنداني است براي مؤمن و بهشتی است براي كافران»؛ ولي آخرت بهشت مؤمن است و عذابي سخت براي كافران.
موقع مردن بدنم را بگذاريد كه مردم ببينند تا نگويند كه مريض بود دستهايم را باز بگذاريد كه ببينند آنان كه در فكر مال و ثروت هستند كه با دستي خالي از نظر ماديات، از اين دنيا رفتم. تا از اين مردن درس عبرت بگيرند. پاها و دستهايم را نشان دهيد كه نگويند دستوپا بسته، به جبهه رفته است. چشمهايم را باز بگذاريد كه ببينند با چشمي باز و حضوري قلبي و هدفي مشخص، پا در اين كار گذاشتم و گوشهایم را باز نگه داريد كه نگويند كر بود؛ بلكه آنچه شنيدم صلاح آن را انتخاب نمودم. آنچه عقل به آن راي نداد، انتخاب نكردم و هميشه آرزويم پيروزي بر نفسهاي شيطاني و غرائز بوده.
حال صحبت با شما پدر و مادرم:
پدر خوب و مهربانم! ميدانم از دست من خيلي ناراحت هستي؛ ولي مرا حلال كن! چون اشتباه ميكردهام، مرا ببخش! چون ميخواهم كه اين حلاليت تو، مرا در آخرت بدرقه نمايد. به مدت سه ماه، روزه برايم بخريد و شش ماه نماز.
حال تو مادرم!آرزوي دوري تو را ندارم؛ وليكن عاشقي بالاتر از تو دارم كه آن هم خدايم ميباشد و دوست دارم كه به لقاء او بپيوندم. مادرجان! هدف خداست. براي من شيون نكن كه بگويند در فكر دنياست. سياه مپوش كه بگويند سياه ازآن امام حسين(ع) است؛ ولي مادر! بدان كه شيون و سياه براي امام حسين(ع) است، نه براي من كه يك بينهايتم آنها هم ارزش ندارم در نزد خدا.
به رسول و علي از همين حالا نماز ياد بدهيد و به آنها قرآن بياموزيد چون قرآن گنجينهاي گهرمند است. برادر كرمالله اميري! ميدانم بعد از مرگم، مادرم تو را ناراحت ميكند؛ ولي تو بزرگ خانوادهاي بايد تحمل كني! بايد براي همه سرمشق باشي! آنها را دلجويي كني و هدفي جز خدا نداشته باشي كه آن هم شرك است. در خدمت به مردم مستضعف كوتاهي نكني! اين گفتۀ امام را از يادت نبري كه اين انقلاب را كوخنشينها پیروز كردند؛ نه كاخنشينها و عبادت خدا را از يادت نبري كه ايمان بدون عمل ارزشي ندارد. عملات با نيت پاك باشد و براي خدا چون اصل نيت انسان است، اگر يك كافر، عمل خوبي انجام دهد؛ چون نيتش خوب نيست، عملش ارزشي ندارد و اين گفتۀ امام علي(ع) را از ياد نبري كه:«هيچ كاخي ساخته نميشود و مالي اندوخته نميشود؛ مگر حق فقيري را خورده باشند.»
از همۀ شما حلاليت ميخواهم. از همگي خرد و بزرگ؛ توضيح اينكه خدا شاهدست كه اين وصيتنامه را در حالي نوشتهام كه نه مريض هستم و نه ناراحت كه هزيان باشد. چند موضوع كوتاه به خانوادۀ خودم، حق گرفتن هيچ گونه پولي از بنياد شهيد نداريد؛ مگر براي زيارت و بايد آنچه كه بنياد شهيد ميدهد، به حساب جهادسازندگي استان لرستان واريز نماييد و اين شرعاً مكلفيد كه به جهاد سازندگي بدهيد.
كتابهایم تمام، مال فتحعلي است. اگر توانست چند جلد آن را به مسجد بدهد. مبلغ 50000ريال به محمدحسين پسرخالهام بدهيد. مبلغ 600 ريال به سيدمحمد موسوي و از او حلاليت بخواهيد. مبلغ 5000 ريال به عبدالحسين شفاعي بدهيد و از او حلاليت بخواهيد. از مشهدي حيدر، صیدمحمدخان، شاعلي و حاجيمحمد، حلاليت بخواهيد كه شايد در موقع محصلي، ناخنك زده باشيم و به مادربزرگم هم بگوييد حلالم كند. در پايان، مبلغ 35000 ريال كه پيش مادرم ميباشد، به يكي بدهيد كه بيايد بر مزارم قرآن بخواند. حجلۀ عروسي درست نكنيد كه اين خود عروسي است؛ از پولي كه آموزش و پرورش ميدهد، مبلغ 30000 ريال در اختيار پيشوايي بگذاريد كه خرج مسجد كند و اگر آموزشوپرورش به جاي بنياد شهيد پول بدهد، بايد مدت شش ماه را بگيريد، بقيه را به حساب جهاد سازندگي بريزيد.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي(عج)، خميني را نگه دار!
والسلام.
خاطره/راوی: محمدكريم خرم آبادي
در سال هزاروسیصدوشصتویک، به اتفاق پانزده نفر از معلمين و دانشآموزان سلسله و (شهيد) اميري، به پادگان حمزه خرمآباد رفتیم تا به خط اعزام شویم، فرماندۀ پايگاه، به ما وسیلۀ نقلیه نمیداد و میگفت:
- تعداد شما كم است.
شهيد اميري، در جواب فرمانده گفت:
-اما هركدام از اين برادران، چون توكل به خداوند دارند، ميتوانند در مقابل يك سپاه كفر قرار بگيرند.
فرماندۀ پايگاه، اين سخن را که از ايشان شنيد، دستور داد تا يك دستگاه مينيبوس در اختيار ما قرار دادند و به «پايگاه شهيد رجايي اراك» اعزام شديم. پس از سه روز، اقامت در اين پايگاه، (شهید) اميري با روحيۀ بالايي كه داشت، اصرار ميكرد، دعاي توسل بخوانیم.
بعد از تحويل سال، شهيد اميري، باز با اصرار زياد، از مسؤول پايگاه خواست كه ما را به خط مقدم بفرستند؛ چون ما حق بالاتر از اين داريم گويي از طرف خداوند به ايشان وحي ميشد و هر روز از روز قبل، در چهرهاش روحيۀ بالاتري مشاهده ميكرديم. بعد به وسيلۀ يك دستگاه لنكروز، به منطقۀ فكه اعزام شديم و در آنجا، يكی، دو روزي مانديم و باز هم ايشان به فرمانده گردان 15 امام حسن(ع) كه مقر گردان درآنجا بود، اصرار كرد و ما را به خط مقدم جبهه بردند. پس از تجهيز، غروب همان روز يعني ششم فروردین شصتودو، همراه شهيد اميري، به خط مقدم اعزام شديم. با ذكر دعا و سردادن شعارهای «اللهاكبر»، «خميني رهبر» و «مرگ بر صدام»، در جلوي صف حركت ميكرديم. پس از عبور از خاكريزها، در نزديكي سنگرهاي برادران بوديم كه پای (شهيد) اميري، روي مين رفت و كوهي آتشین، فواره شد و به هوا رفت. از بين پانزده نفر، حدود سه نفر سالم ماند، بقيه مجروح شدند. (شهيد) اميري با صداي يامهدي(عج) يامهدي(عج) و زمزمه شهادتین، در آغوش شهادت آرام گرفت.
جهاد با زبان روزه
راوی:پدر شهید
تابستان بود و ماه مبارك رمضان، آفتاب داغ میتابید به خاک و هُرم گرمایش برمیگشت. چند قدم که راه میرفتم، تشنهام میشد. عطش عجیبی گلویم را میخشکاند. آيتالله پيشوايي، بین آجروماسهها میآمد و میرفت. سرگرم ساختمان سازی بود. چند رجی هم آجرها بالا آمده بود. گاهی هم سر آستینش را به پیشانی میزد و عرقهای پیشانیاش را میگرفت. نورالحسین، با زبان روزه، از در حیاط بیرون رفت و رسید به سر ساختمان نیمهکارۀ آیتالله. بیل را از دست آیتالله قاپید و شروع کرد به کارکردن. نورالحسین چند روزی همین کار را ادامه داد. صورت تکیده و لبهای خشکش را که میدیدم، دلم برایش میسوخت؛ بالاخره، يكي از همين روزهای کاری، به ايشان گفتم:
- شما روزه هستيد. به خودتان زحمت ندهيد.
ايشان در پاسخ جواب دادند:
- من براي خدا و جد بزرگوار ايشان خدمت ميكنم و از ايشان طلب آمرزش دارم.