شهید قرآنی :مجتبی آدینه وند

مجتبی

شهيد: مجتبی آدینه­ وند

تاريخ تولد:1345/7/1

محل تولد: کوهدشت

تاريخ شهادت:1365/10/4

محل شهادت:شلمچه

 

زندگینامه

مجتبی آدینه­ وند، سال هزاروسیصدوچهل­ وپنج، در خانواده­ای مذهبی، در شهر کوهدشت دیده به جهان گشود. سال­های آغازین زندگی­اش را در دورانی طی می­کرد که کشور، درگیر خفقان ستمشاهی بود.

دورۀ ابتدایی را در یکی از مدارس شهر کوهدشت، به تحصیل پرداخت و در کنار آن، با شرکت در کلاس­های قرآن و معارف اسلامی و مجالس و محافل جشن و سوگواری ائمه اطهار(ع)، در مسجد جامع شهر، از همان ایام کودکی و نوجوانی، رابطۀ خویش را با مسجد و روحانیت مستحکم نمود. همراه عدۀ معدودی از دوستان خود، در فعالیت­های مسجد و کتابخانه، شرکت جست. از دورۀ ابتدایی فارغ شد، درست زمانی که انقلاب اسلامی، به رهبری بت­شکن زمان و امام امت آغاز شده بود. با هم سن­و­سال­های خود، با این­که بیش از دوازده سال از عمرش نمی­گذشت، همگام شد و با امت، در صحنۀ مبارزه با رژیم طاغوت حضور یافت.

از همان آغاز، حضور فعالانۀ خود را ثابت کرد و دین خویش را به انقلاب شکوهمند اسلامی اداء نمود. در جریان انقلاب اسلامی و پس از پیروزی در جلساتی که توسط نمایندۀ محبوب ملت در مجلس، برادر اسفندیاری و دیگر عزیزان، تشکیل می­شد، شرکت می­نمود و با شروع جنگ تحمیلی و تأسیس بسیج دانش­آموزی، در تابستان سال هزاروسیصدوشصت، جز افراد پیشرو بوده و در اولین دورۀ آموزشی، به آموختن فنون نظامی پرداخت.

 چند ماه بعد، برای نخستین بار، عاشقانه، به سوی جبهه­های نورعلیه­ظلمت شتافته و در عملیات افتخارآفرین طریق­القدس و فتح
«بستان» به جهاد و مبارزه با صدامیان کافر پرداخت که در جریان آن عملیات، از ناحیۀ کتف چپ مجروح شد؛ هنوز جراحت او بهبودی نیافته بود که جانباز انقلاب و شهید زندۀ انقلاب، همراه چند نفر از همسنگرانش، بار دیگر روانۀ جبهه شد و در عملیات ظفرمندانۀ بیت­المقدس شرکت نمود. بعد از آن، پیروزمندانه از جبهه برگشت و به تحصیل در دبیرستان امام صادق(ع) پرداخت و شرکت فعالانۀ خود را، در انجمن اسلامی ادامه داد.

زمستان سال شصت ویک، با یک گردان از نیروهای رزمی شهر، به جبهه عزیمت نمود و در عملیات «والفجر مقدماتی»، به عنوان بی­سیم­چی گردان تا آخرین توان خود، به مبارزه پرداخت و در فروردین سال شصت و دو، برای تحصیل علوم اسلامی، به حوزۀ علمیۀ اصفهان رفت و پس از چند ماه، به زادگاه خویش بازگشت و در حوزۀ علمیۀ شهر خود تحصیل را دنبال کرد. سال بعد، برای چندمین بار، به جبهه اعزام شد و در منطقۀ زبیدات و پاسگاه زید، به نبرد با جنایتکاران بعثی پرداخت و در همان سال، همراه با دروس حوزه، دروس دبیرستان را به پایان رساند و موفق به اخذ دیپلم شد.

در سال شصت و چهار، در کنکور سراسری شرکت نمود و در رشتۀ ادبیات فارسی، قبول و به دانشگاه علامه طباطبایی تهران راه یافت. شهید سعید ما که از روح بزرگی برخوردار بود، دروس دانشگاه او را قانع و اشباع نکرد و همگام با دانشگاه به دروس حوزه اشغال داشت و رابطۀ نزدیکی را با حوزۀ علمیۀ قم برقرار نمود.

 با آغاز عملیات غرورآفرین «والفجر 8» طاقت نیاورد و به شهرآزاده شدۀ فاو عزیمت کرد. پس از چند ماه حضور در میان یاران، به دانشگاه برگشت و در این میان، همیشه از فراق یاران رنج می­برد تا این­که در زمستان سال شصت و پنج، برای آخرین بار، به میعادگاه عاشقان شتافت و در عملیات «کربلای چهار» که زمینه ساز پیروزی­های عظیم در عملیات کربلای پنج و شش، در تاریخ چهارم دی­ماه هزار و سیصد و شصت و پنج بود، در حالی­که بیش از بیست بهار از زندگی پربارش نمی­گذشت، به آرزوی دیرینۀ خود، نائل شد و مرغ روحش به ملکوت اعلی پیوست.

 

به قلم  شهيد جاویدالاثر مجتبي آدينه ­وند

گر در يمني چـــو با مني پيـش مني

گر پيش مني چـو بي منـي در يمني

من با تــو چـــنانم اي انگـــار يمني

خود در عجبم كه من توام يا تو مني

هجوم اقشار ميليوني مردم مسلمان ايران، پس از فتواي امام(ره)، به سوي جبهه­ها بيش از پيش ابعاد گسترده­اي مي­يافت، مسئولين در تدارك عملياتي ديگر بودند، از هر سوي ايران، نيرو به جبهه فرستاده مي­شد، در آن روز، شهر كوچك ما براي اولين بار، گسترده­تر از قبل، يك گردان نيرو، به جبهه اعزام نمود.

 پس از چند روزي اقامت در پايگاه­هاي مختلف؛ بالاخره ما را در تيپي به نام امام حسین جاي دادند، در اين مكان، ما مشغول عمليات­هاي مقدماتي جهت آمادگي بهتر براي حمله شديم، اينجا بود كه طي برخوردهایي در تحت عنايات خداوندي، با پسري؛ نه يك پسر؛ بلكه يك روح بس بزرگ، دوست شدم، هنگامي كه آن خاطرات را تداعي مي­كنم بلافاصله لبخند مسعود او در نظرم مجسم مي­شود.

چند روزي بود كه ما فقط همديگر را مي­ديديم بدون اين­كه با هم صحبت كنيم، در اولين برخوردمان بدون اين­كه قبلاً همديگر را ديده باشيم، به رخسار همديگر لبخند مي­زديم اين رويه شايد بيش از دو هفته مي­گذشت و ما هر وقت يكديگر را مي­ديديم. تا اين­كه تيپ، ما را به مرخصي ده روزه­اي فرستاد و جهت استراحت به سمت شهر و منزلمان حركت نموديم؛ بالاخره ده روز گذشت و همگي به مقر اصلي خويش برگشتيم.

 منتظر بودم گروهاني كه او عضو آن بود، بيايد چند روز گذشت و از آن خبري نبود تا اين­كه خبر آوردند كه گروهان آنها نمي­آيد. از خودم سخت متنفر بودم كه چرا به او نزديك نمي­شدم؛ شايد وجاهت و متانتش مانع از آن بود كه من به او نزديك شوم. محبتش داشت در دلم ريشه مي­دواند؛ هنگامي كه به مسجد قرارگاه مي­رفتم، نگاهي همراه با يأس، به جايگاه هميشگي او مي­انداختم و مي­نشستم.

 روزها مي­گذشت و ياد آن پسر، مرا در خود فرو می­برد؛ تا اين­كه از طرف فرماندهان، به يكي از برادران، مأموريت داده شد، جهت اطلاع از گروهان مالك­اشتر به شهر آنها بروند. بعد از گذشت چند روز، اطلاع كسب نمود كه آن گروهان به دلائلي نمي­تواند فعلاٌ به مأموريت ادامه دهد.

همين كه حامل خبر، از چادر فرماندهي بيرون آمد، ديده­اش به من افتاد و به طرفم آمد و نامه­اي را از مسعود نورمحمدي به دستم داد، فهميدم از اوست؛ زيرا قبلاٌ اسمش را از ديگران جويا شده بودم. از خوشي در پوست خود نمي­گنجيدم، آنقدر نامه را خواندم كه آن را حفظ شدم، هر بار كه نامه را مي­خواندم علاقه­ام به او بیشتر مي­شد، در اين نامه، ضمن ابراز علاقه، دريائي از سخن­هاي اخلاقي آمده بود. در اين نامه، آن­چنان خود را كوچك جلوه داده بود و از دل بيقرارش، سخناني تراوش نموده بود كه خدا مي­داند، تمام بدنم را مي لرزاند. در قسمتي از اين نامه آمده است:

فعلاٌدلم مي­خواهد گريه كنم برادرم! چقدر اخلاص، عرفان، عشق به خدا را دوست دارم. يك لحظه دعا و گريه خالصانه و احساس نزديكي به خدا و عشق ورزيدن به او را به تمام دنيا و آخرت نمي­دهم. اميدوارم! باز همديگر را ببينيم و همديگر را دوستانه در آغوش بكشيم و خيلي ناراحت بودم، مي­خواستم چند روزي مرخصي بگيرم و به شهرستان بروم تا اين بار...؛ ولي در آماده باش به سر مي برم.

یک قرص نان/  مادرشهید

شهید مجتبی؛ شاید سال اول دبیرستان بود. در ماه مبارک رمضان، به سر می­بردیم. روز 21 رمضان، به خاطر یکسری مشکلات، خانواده از لحاظ اقتصادی، در شرایط چندان مناسبی به سر نمی­برد. پدر مجتبی، بیمار  بود و در خانه به سر می­برد و استراحت می­کرد.

 مجتبی نزد من آمد و پرسید:

- مادر! نان در خانه داریم؟

  در آن سال­ها شهر کوهدشت، شاید دو نانوایی بیشتر نداشت و تهیه نان چندان آسان نبود، گفتم:

- به گمانم دو نان در خانه داشته باشیم.

 به من گفت:

- از این نان، نه افطار می­خورم و نه سحر. فکر می­کنم پدرم که بیمار شده بیشتر به این نان احتیاج داشته باشد.

 تا خواستم دلیل حرفش را بپرسم و چیزی بگویم قسم خورد که چیزی نگو و من هم با شناختی که از رفتارش داشتم، بیشتر از این، اصرار نکردم با چند نفر از همسایه­ها، برای نماز ظهر به مسجد رفتیم. مجتبی و پدرش در خانه ماندند.

 وقتی به خانه برگشتم. پدرش تعریف کرد:

«نزدیکی های ظهر بود، در خانه را زدند. وقتی پرسیدم:

 کیه؟

 گفت:

 منم باز کن!

در را باز کردم. با دختر بچه­ای برخورد کردم که سفره­ای پارچه­ای در دست داشت و به من گفت:

- این را برای مجتبی آورده­ام.

پرسیدم:

 کی فرستاده؟

 گفت:

- زهرا و بعد سفره مرا از من خواست من سراغ نان­ها رفتم. عطری از این نان به مشامم خورد که هنوز با گذشت سالیان متمادی از این ماجرا، هنوز رایحه­اش را استشمام می­کنم.

 مجتبی که جریان را فهمید، گفت:

- فردا که به مسجد رفتی، از همسایه­ها بپرس ببین چه کسی برایم فرستاده؟

پرس­و­جو کردم؛ حتی از همسایه­هایی که نامشان زهرا بود؛ اما هیچ­کدام چیزی از قضیه­ی نان نمی­دانستند. بعد از من سؤال کرد:

- آیا چیزی از نان مانده؟

 گفتم:

- گمان نمی­کنم.

 بعد به سراغ سفره رفت و ریزه­های آن را جمع کرد و رفت و ندانستم به کجا؟ اما بعدها فهمیدم، رفته نزد آقای ماشاالله مروجی و قضیه را برای ایشان تعریف کرده. بعد که نزد من آمد، از من درخواست کرد که:

-تا وقتی زنده هستی، راجع به قضیه نان­ها، به هیچ کس چیزی نگویی؛ اما وقتی نبودم، مختاری آن را بازگو کنی!»

 

آخرین دیدار/راوی:مادرشهید

نزديك به سه ماه از مأموريت شهيد مي­ گذشت. هنوز به مرخصي نيامده بود. يك روز بدون خبر، به خانه آمد. گفتم:

- پسرم! چطور شده، بي­خبر آمدي؟

 گفت:

-مادر! بدست آمده­ام شما را ببينم، ناراحت شديد؟

 گفتم:

- خدا مي­داند كه خيلي خوشحالم؛ اما چون فقط چند روز به تمام شدن ماموريتت مانده، فكر كردم كه شايد خبري شده باشد، با خنده­اي مليح نگاهم كرد و گفت:

- نگران نباشي مادر! خبري نيست وگرنه من پيش شما نبودم.

همان روز، به ديدن اكثر فاميل­ها رفت و همه را ديد. به مادربزرگش هم سر زد و به طرز غريبی، از او خداحافظي كرد كه باعث تعجب مادربزرگش شده بود. او عادت داشت كه شب­ها خيلي دير مي­خوابيد و بعد از نماز شب مطالعه مي­كرد و بعد به رختخواب مي­رفت. هميشه مي­گفت:

- شب را بايد به سه قسمت تقسيم كرد:« اول نماز، بعد مطالعه و بعد خواب!»؛ اما خلاف هميشه به من گفت:

- مادر! امشب زودتر مي­خوابم.

 وقتي از او علت را پرسيدم، گفت:

- بايد زودتر بلند شوم.

صبح كه شد بعد از نماز عازم رفتن شد و از همه خداحافظي گرفت. خداحافظي كه هيچ­وقت فكر نمي­كرديم، براي آخرين بار باشد، تا اين­كه بعد از مدت كوتاهي، خبر مفقودالاثر شدن او را به ما دادند و تازه فهميديم كه علت اين مرخصي ناگهاني كه فقط 24ساعت به طول كشيد چه بوده. قبل از مرخصي كه نزديك به عمليات بود، خواب مي­بيند 1 كه سه آمبولانس چراغاني شده كه خيلي هم تميز است، آنها را جلوي سنگر گذاشته­اند، از يكي مي­پرسد كه:

- اين آمبولانس­ها براي چيست؟

 آن شخص مي­گويد:

- يكي براي دوستت مهران متولي، يكي براي خودت و ديگري هم براي دوست ديگرت كه الان خاطرم نيست.

 شهيد در آن خواب مي­گويد كه:

- شما بايد اجازه بدهيد من بروم و از مادرم خداحافظي بگيرم و بعد با شما مي­آيم.

 وقتي از خواب بيدار مي­شود، خوابش را براي يكي از دوستانش تعريف مي­كند و سپس با اصرار، يك روز مرخصي مي­گيرد و به ديدن من مي­آيد. اين آخرين خاطره­اي بود كه از پسر شهيدم داشتم، شهيدي كه پس از سیزده سال، پيكر پاكش را به من تحويل دادند، اميد است كه ملت مسلمان ايران ياد و خاطره شهيدان را زند نگه دارند و راهشان را ادامه دهند

قسمتي از دست نوشته­هاي شهيد

نصيحت:

چنان زي كه چون هنگام فرا خواندنت براي شركت در جمع فزون از شمار كاروانيان ني كه روي بجانب قلمرو و مرموز دارند تا در آنجا هر يك در اطاق خاصي خود در منزلگاه خاموش مرگ بار اندازند و خانه گيرند تو همچون آن بنده نباش كه با تازيانه روانه سيه چالش مي كنند آنكس باش كه با قدمهائي استوار و با قوت دل بجانب اقامتگاه جاودان خويش مي دود تا آنجا روپوش خود را بر بستر مرگ بگستراند و آنگاه بزير آن رودو ديده براي خوابي پر رويا و دلپذير بر هم نهد

 نامه­ اي از شهيد، به برادر شهيد اسماعيل هاديان

اول سخنم را مزين كنم به ياد و نام كساني كه دوستشان دارم. به ياد آن كه ان­شاءالله در اين رزمشان لبان تشنۀ خود را به گونه­ هاي سرخ ظفر مي­رسانند هجوم و حركت بچه ­هاي بسيجي، به طرف جبهه ­ها، ما را نيز به طرف جبهه جنوب كشاند، به اميد آن كه وجودمان را در اراده آهنين اخلاص مجسم و حركت روشن اينان محو كنيم تا زنگارهایي كه مدتي با فريبایي­هاي موجه خود، چون تار بر وجودمان تنيده، در آهن ارادۀ تجسم اخلاص و در روشنایي حركت اينان گردزدائي كنيم. بي­گمان بيشتر از من چشيده­اي كه آنجا عوامل حركت زياد است. چاشني انفجار آنچه در زندگي روزمره در نهانخانۀ دلمان جا خوش كرده، در سقف سنگر و نيايش آن، خاطره با ياران يار بودن و اينك جلوۀ خونشان وخلاصه در تمام جبهه، با قداستش متجلي است. چه مي­گويم آنجا رفتن يعني هدایت شدن، آري! آنجا رفتن يعني آدم شدن.

مناجات­هايي از شهيد مجتبي آدينه­ وند

خداوندا! ما را ياري فرما كه عقل ما از قرآن بهره­اي ببرد، يك لحظه مرا به خودم وامگذار چون وقتي به ياد تو نيستم، هميشه در غفلت هستم و گناهاني را مرتكب مي­شوم كه نمي­دانم نه ياد خدایي و نه ياد آخرت و نه ارادۀ خير و اقبال به بهشت. نمي­دانم دلم كجاست؟ هميشه به امور دنيایي فكر كرده و سرگرم هستم. از همه بدتر در خطر صيد شيطانم.

خدايا! با اينكه مي­دانم اجل آمدني است؛ اما غافلم.

بارالها! ما را ياري فرما! از طريق خدمت­هاي بزرگ به آئين پاك و به بندگانت، صفحات عمر خود را با خطوط زريني كه نمايانگر رضاي توست، رقم زنيم و سرانجام به فيض شهادت در راه تو، نائل گرديم و در آغوش رحمتت جاي گيريم.

خدايا! به ما ايماني بده كه با خودمان ببريم، آن ايماني كه هميشه بوده و در قلبمان جا گرفته.

بار خدايا! تو را سپاس مي­كنيم كه ابتداي كار ما را با سعادت شروع كني و به شهادت و فداكاري پايان دهي.

خدايا! نفسم را به تيغ معرفتت بكش و سلوك طريقت را برايم سهل كن

بارالها! در اين دنيا گناه كردم، مرا پوشاندي و در ميان مردم روسياهم نكردي. الا اي رب اعلاي من! خود نارم؛ لكن در ميان نوريان جبهه، فرياد برمي­آورم كه يا ستار العيوب، به مقام ايشان، گناهانم را در آن سراي نيز بپوشان.

وصيتنامه شهيد مجتبي آدينه ­وند

بسم الله الرحمن الرحيم

عن­قريب بانگ جرس كاروان بسيجيان، در كربلاي منتظر طنين انداز ­شود كه:

 -الها مگر پيرمان پايان اين غربت را در اين سال نويد داده است؟ خوشا! به حال كساني كه با قدم­هاي سهمگين خود، مجراي تحقق اين حركت شدند و لب برگونه­هاي سرخ پيروزي زدند، حال درباره دو آرمان كه سال­هاست براي دستيابي به آنها خود را آماده كرده­ام، قدري مي­نويسم تا نماينگر روشنائي حركتم باشد؛ همانطور كه مي­دانيد هدف نهائي آدمي اين است كه در راستاي تكليف خداوندي كه بر دوش او نهاده شده موجبات تسهيل اين راه بي­انتها را فراهم آورد، تا به لقاي پروردگار برسد همچنان كه از آيات و روايات اسلامي بر مي­آيد، شهادت بر تارك اين اسباب تكامل، درخشندگي ديگري دارد و حماسه ديگر؛ گویي با پذيرفتن شهادت، جهش از آنچه هستي به سوي آنچه بايد باشي را به تو ارزاني مي­بخشد؛ لذا اينجاست كه مجاهد راستين و طالب وصال پروردگار، براي عبور از آنچه هست، كالبد خالي خود را نردبان سير به طرف او قرار مي­دهد كه از رصدگاه خونينش وعده نظر به جلوه معبود دريافت كرده.

آري! عزيزانم! اگر مي­خواهيد بدانيم حقيقت كدامست و نهايت لذتش چيست؟ بايد از مدخلي عبور كنيم كه خوبترين خوبان عالم امكان از آن عبور كردند و اينك جاذبۀ اين حقيقت، همه طالبان را به طرف حماسه خود مي­خواند. معشوق صلاي وصال داده است، اگر عاشقيد، شرط عشق را به جا آوريد و الا با اميدهاي كاذب خود را قانع نكنيد، بدانيد رجزخواني در پشت ميدان­هاي نبرد به درد نمي­خورد و افسوس بر از دست دادن چنان لياقتي، سودي دربرنخواهد داشت.

هميشه مدخل شهادت باز نيست كه با بهترين مرگ، به ديدار خداوند رفت، چه بسا! دفتر شهادت بسته شود و منتظران كوي دوست در غم چنين مرگ شريفي به نظاره بايستند.

شكر و سپاس خداي را كه در عصري لباس هستي، بر اندام پوشانيد كه زيباترين هستي شناس امام امت را راهنماي كاروان خود ديدم و از نعمت وجودش روشن­ترين راه را يافتم؛ به راستي شكر اين شكر را جز با فداشدن نمي­توان ادا كرد.

 


1 خوابي كه ما بعد از شهادتش آن را از زبان يكي از دوستانش شنيديم.