شهيد:عبدالوهاب فتح الهی
تاریخ تولد:1342/9/22
محل تولد:خرم آباد
تاریخ شهادت:1364/5/24
محل شهادت:چنگوله
زندگينامه
بسم رب الشهداءو الصديقين
قول تعالي: من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظرو ما بد لوا تبديلا
بیست و دوم آذرماه سال هزاروسیصدوچهل ودو، در خانوادهاي مسلمان و متدّين متولد شد. نامش را «عبدالوهاب» گذاشتند. از كودكي داراي اخلاقي ستوده بود. تحصيلات ابتدايي را در خرمآباد و راهنمايي و دبيرستان را در الشتر به پايان رساند. عبدالوهاب فتحالهي، علاوه بر پايبندي به مسائل ديني، مذهبي و مطالعه در اين زمينه، ديگران را نيز ترغيب ميكردند در طول اين دوران، عضو انجمن اسلامي مدارس بود. در زمان شكلگيري انقلاب، در تظاهرات ضد خاندان پهلوي، حضور چشمگيري داشت. چند بار تا مرز دستگيري توسط ساواك، پيش رفت. پس از اتمام تحصيلات متوسطه؛ با اينكه شش ماه در آموزش و پرورش مشغول تدريس بود؛ ولي علاقۀ به فراگيري و عمل به معنويات، ايشان را راهي حوزه هاي علميه نمود كه درحين فراگيري معارف اسلامي، به جبهه اعزام شد. در عين حال كه به ارشاد، راهنمايي و تبليغ در زمينه مسائل ديني ميپرداخت و به بسيجيان روحيۀ بيشتري ميداد. در خط مقدم، تك تيرانداز بود. بیست و هفتم مردادماه هزاروسیصدوشصت وچهار، در منطقۀ «چنگوله»، در عمليات «عاشوراي 2» جاويدالاثر شد و دين خودش را به اسلام و مملكت، ادا کرد.
راوی: برادر شهید
پدرم برای تعمیر قسمتی از ساختمان اقدام نموده بود، در ادامۀ تعمیرات مقداری ماسه کم آورده بود، از عبدالوهاب درخواست کرد که از ماسهای که در خانه عموزادهاش است، مقداری بیاورد؛ ولی او امتناع کرد و گفت:
-چون صاحبش حاضر نیست، نمیتوانم بردارم پدرجان!
پدرم اصرار ورزید و بالاخره با اکراه مقداری از آن ماسه را آورد. باز پدرم ماسه کم آورد وگفت:
- مقداری دیگر بیاور!
بردارم گفت:
کاش بتوانم جواب همان مقدار اول را بدهم.
بعد از این جریان به حضور عموی پدرم رفت و با سرافکندگی و شرمساری از ایشان خواست که او را ببخشد و حلال کند؛ البته پسرعموی پدرم از این همه ایمان ایشان، به گریه افتاد و با چشمان اشکآلود بر سرو صورتش بوسه زد.
راوی: برادر شهید
برای گذراندن دورهای، به اصفهان رفته بودم. ایام تابستان بود. ایشان در جبهه بودند. سر ظهر بود، یکباره ایشان را دیدم و از آمدنش به آنجا تعجب کردم. بعد از سلام و احوالپرسی، ساعتی در کنار ما بود. نهار مختصری با هم خوردیم. سپس آماده رفتن شد.گفتم:
-بمانید!
گفت:
-نه! باید بروم کار دارم.
پیراهن نویی به تن داشتم، اصرار کردم که پیراهنم را با او عوض کنم، پیراهن او کمی کهنه بود، هرچه اصرار کردم؛ فایدهای نداشت. گفت:
-دوست دارم پیراهنهای یکدیگر را بپوشیم و منظورم به کهنه و نو بودن آنها نیست؛ ولی هدفم این بود که شما و بچهها را ببینم.
سپس خداحافظی کرد و رفت.
راوی: برادر شهید
در سالهای جنگ، باتوجه به این که مسئلۀ سوخت، یکی از موارد مهم بود، ایشان در این مورد، بسیار دقت میکرد؛ نه تنها در مورد سوخت؛ بلکه در سایر موارد هم به ما سفارش میکرد. بعضی شبهای زمستان که به خانه می آمد و قصد خوابیدن داشت، بخاری خانه را روشن نمیکرد و با یک پتوی اضافه، خودش را گرم نگه میداشت و میگفت:
- وقتی میتوانم اینگونه خود را گرم کنم؛ چرا اسراف کنم.
سوخت نفت، بیشتر به درد جبهه ها میخورد.