شهيد: سيدمرتضی(مصطفی) میرشاکی
تاريخ تولد:1337/6/20
محل تولد: الیگودرز
تاريخ شهادت:1365/2/30
محل شهادت:حاج عمران
زندگینامه
روز بيستم شهريور، از خانۀ سيدمجتبي ميرشاكي، صداي گريهي تولد نوزادي به گوش رسيد. سيدمجتبي اذان و اقامه را در گوشش خواند با همان صدايي كه بارها قرآن را تلاوت كرده بود و براي اهل خانه آموزش قرائت داشت. از همان گلويي كه جز نان حلال و زحمت و حاصل دستهاي پينه بسته، لقمهاي از آن رد نشده بود. اسم نوزاد را در گوشش زمزمه كرد:
-سيدمصطفي
روزها پشت سر هم سپري ميشد. سيدمصطفي در گهواره بود. گاهي لبخندي ميزد كه با خندهاش تمام وجود مادر، لبالب از شور و شعف ميشد و گاهي ميگريست و آرامش دل دريايي مادرش را به تلاطم ميانداخت.
چند قدم آن طرفتر، سيّدمجتبي بود و حلقه ي قرائت قرآن، كه آواي ملكوتياش در گهوارۀ سيدمصطفي مي پيچيد و آميخته با گوشت و استخوانش ميشد.
دو، سه سال بيشتر نداشت كه مينشست بغل دست پدر و زل ميزد به چهرهاش و تلاوتش را مو به مو ميشنيد. سيدمصطفي هفتساله که شد، در بين قاريهای که هم سن و سالش بودند و حتی ردههای سنّیِ بالاتر، برجسته شد.
هفت سالش كه شد، مثل بيشتر بچه ها، خودش را براي تحصيل علمودانش آماده كرد. سركلاس نشست و گوش سپرد به معلم و پيگير فراگرفتن الفباي زندگي بود.
نمرات خوب، نظم و انضباط و اخلاق نيكو، روزبه روز سيّد را براي اهالي، دوستداشتنيتر و محبوبتر كرده بود. سيّدمصطفي دركنار درس و مشق مدرسه، به مشق پهلواني و روحيه ي جوانمردي هم اهميت ميداد و همزمان با شنيدن الفباي معلم، صداي زنگ مرشد و دعاهاي وسط گود زورخانه را هم ميشنيد. سيّد، كشتي باستاني و ورزشهای زورخانهای را جدي دنبال كرد و از ورزشكاران نمونه شد.
تحصيلات متوسطه اش كه به پايان رسيد، در سال هزار و سيصد و پنجاه و شش، در بحبوحۀ مبارزات مردم ايران با حكومت ستمشاهي، به خدمت سربازي فراخوانده شد. شش ماه نخست دوره را در سراب اردبيل سپري كرد. سيّدمصطفي نقش مهمي در بيداري سربازان همدوره خود داشت. مدتي بعد، به خاطر كسب معدل بالا، به عنوان سپاهي دانش به روستاي قاسمآباد اليگودرز اعزام شد.
درآنجا با پاره كردن عكس شاه ملعون، مبارزه خود را با رژيم آغاز کرد. مبارزهای که از سالها پیش در دل سیّد جای خودش را باز کرده بود. در پي اين اقدام، خبر به ژاندارمري محل (پاسگاه) رسيد و به دنبال آن توسط ساواك دستگير و به طبس تبعيد شد؛ ولي با زيركي و هشياري اقدام به فرار نمود.
در بحبوحه انقلاب، نقش مهمي را ايفا نمود. تکثیر و چاپ اعلامیه، برگزاری جلسات سخنرانی و روشنگری در بین جوانان فامیل و اهالی مشتاق سطح شهر و روستاهای همجوار و نقش کردن شعارها و درآوردن کلیشه هایی که با آن گفتمان انقلاب را بر درودیوارها حک میکردند، اینها همه بخشی از فعالیتهای انقلابی ایشان بود.
با پيروزي انقلاب، شهرباني، به دست مردم افتاد. سيّدمصطفي، در اين ارگان، ثبتنام نمود و اقدام به سركوب طاغوتيان کرد. با ياري دوستان، ستاد حزبالله اليگودرز را تأسيس كرد و به مبارزه با منافقين پرداخت.
با شروع درگيريهاي اشرار در كردستان، در سالهای نخستین پیروزی انقلاب، همراه برادرش سيّدجواد، به سركوب اشرار پرداختند. با پايان يافتن درگيريها، براي ادامه تحصيل به اليگودرز بازگشت و براي اخذ فوقديپلم عازم مركز تربيت معلم علامه طباطبايي خرمآباد شد.
پس از اتمام تحصيلات، به عنوان دبير بينش اسلامي(ديني) به جبهه رفت. در آنجا به كسوت فرمانده دسته، فرمانده گردان، فرمانده گروهان و ...، در لشكرهاي مختلف سپاه به نبرد با دشمن پرداخت. یکی از همرزمان شهید که اصرار داشت نامش را ذکر نکنیم، این گونه از سیّدمصطفی روایت میکند:
شهيد سيّدمصطفي ميرشاكي، در بین بسيجيان و امت حزبالله اليگودرز به «سيّدالشهدای شهر» معروف است.
اينجانب كه به عنوان رزمندهاي كوچك در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل، افتخار همرزمي با ايشان را داشتم. از جمله خصايص والايي كه در اين سيدبزرگوار وجود داشت، تشويق برادران به حفاظت از انقلاب اسلامي بود كه خونبهاي هزاران شهيد ميباشد.
همچنين تشويق برادران به تَولّي و تَبرّي و شرکت در نمازهاي جماعت و جمعه و دعاهاي توسّل و كميل و ندبه بود. بنده در سال 1364 با ايشان در جبهه زبيدات بودم. آقامصطفي، فرمانده گردان هميشه پيروز ابوذر، از لشکر57 حضرت ابوالفضل(ع) بود.
ایشان در خط مقدم و در منطقه عملياتي در گردان، سنگري بزرگ به عنوان مسجد ساخته بود. بعد از ادای نماز، در همین سنگر مینشست و با حالت خاص و بسيار ساده، در رابطه با امور گردان، با برادران مشورت ميکرد.
شب که میشد به تمامي سنگرهاي گردان و همچنين سنگرهاي كمين، سركشي ميكرد و اين مطلب را ميگفت:
«دلاور، خسته نباشي!»
شبها به سنگر خواب برادران سركشي ميكرد و حتي پتو روي رزمندگان ميانداخت. در موقع تهاجم دشمن بعثي- صهيونيستي، سيّد بزرگوار خودش را همراه برادر شهيدش سيدجوادميرشاكي هميشه به جایی ميرساندكه سختترين نقطه ها بود و به اصطلاح در زیر بارش آتش سنگين قرار داشت. آقامصطفي، نه تنها به عنوان فرمانده؛ بلكه مانند برادري عزيز و قهرمان، مثل شمعي، دور رزمندگان اسلام، چرخ ميخورد و به آنها كمك ميكرد.
روزهاي پنجشنبه كه آقامصطفي با سيّدجواد به شهرستانهاي انديمشك و دزفول جهت سركشي و يا تلفن عازم میشد، هنگام برگشت، مقداري وسايل آش رشته ميخريدند و به منطقه عملياتي ميآوردند. شب جمعه، دعاي پرروح و باعظمت «كميل» را با رزمندگان ميخواندند و صبح روز جمعه، بعد از نماز صبح و دعاي «ندبه»، ايشان و برادر شهيدش به همراه شهيد «حشمتالله قلي»، شروع به پخت آش رشته، جهت صبحانه رزمندگان ميکردند و براي برادران تنوّعی بود در جبهه و خط مقدم.
در جبهه هر برادري كه آقا مصطفي احساس ميكرد كمي ناراحتي خانوادگي دارد، زياد نزديكش ميشد و با او شوخي ميكرد كه كمتر ناراحتی کند و بتواند مشکلش را حل نماید.
قلم، كلام و تصوير، عاجز از وصف اخلاق حسنه ايشان و رفتار اسلامياش است. ايشان در راهش غير از خدا، به كسي و چيزي نميانديشيد. مكتبي و پيرو صديق حضرت امام خميني(ره) و در يك كلمه، فردي به تمام معني حزبالهي بود. باعث افتخار اينجانب بود كه حدود شش ماه در جبهه هاي زبيدات وكوشك با ايشان همرزم بودم.»
سيّدمصطفي در اول فروردين سال شصت و پنج با دختري متدّين و مومنه از اهالي كوهدشت، پيمان عقد و ازدواج بست. درست پنجم فروردين بود كه بار سفر به جبهه را بست. سيّدمصطفي خلاقيت عجيبي در امور نظامي داشت. بارها به او پستهاي مهم نظامي پيشنهاد كردند؛ ولي او رد كرد. معتقد بود كه در لباس بسيجي، در كنار سربازان گمنام، مبارزه كردن افتخاري ديگر است.
پس از مدتي سيّدمصطفي، همراه سيّدجواد، اقدام به تشكيل گردان ويژه شهداي حزبا لله نمودند. اين گردان توانست در عمليات والفجر9 در محور سليمانيه عراق و نيز كربلاي 2 در محور حاجعمران حماسه ها بيافريند.
تدبير فرمانده
راوي: ابراهيم عبدالهي
گردان هنوز در بهت شب اول مانده بود. داغ دوري خيلي از بچه ها سنگيني ميكرد بر شانهي زخمي تتمهي رزمنده ها. هر داغي يك رنجي داشت. مثل شهيدان كه هر كدام رنگ و بويي داشتند. آنچه بيشتر از همه خاطرها را ميآزرد، داغ فرمانده بود. جاي خالي فرمانده شهيد «خيرالله توكلي» با هيچ مسكّني از ياد نميرفت. نه ميشد آه و ناله زخميها را ناديده گرفت. نه ردّ خون را از صورت بچه ها سترد. خوني كه عين خط باريكي از پيشاني خيليها به سمت محاسنشان سر ريز كرده و دلمه بسته بود.
هواي پسِ سنگر از شامهي بچه ها بالا نميرفت، درست عين نان خشكي كه زمختياش خراش ميانداخت به گلوي گردان. كسي رمق نفس كشيدن نداشت. گردان خزيده بود به لاك خودش. هيچ جوري نمي شد باور كرد كه اين نيروها را بتوان به خط كرد و يك بار دیگر قامت استوار بچه ها را ديد.
صلابت از گردان رخت بر بسته بود و نميشد دوباره ناي و دل و دماغ بچه ها برگردد. هنوز حرفهاي فرمانده شهيد در گوش بچه ها بود:
«اين يك عمليات ايذايي است كه در اسفندماه هزار و سيصد و شصت و دو، همزمان به عمليات والفجر6 اتفاق ميافتد. مأموريت تيپ 57 اين است كه دشمن را در منطقه چنگوله و بستان سرگرم كند. تا عمليات اصلي با تمركز بيشتر نيروهاي خودي و عدم تمركز آتش دشمن در جزيرهي مجنون اجرا شود.»
بچه ها هنور هاج و واج بودند كه چطور همسنگرهایشان را یکی پس از دیگری جا گذاشتند. آن هم در منطقهاي بكر و دست نخورده. در دشتي كه تا چشم كار ميكرد نه بُتهاي بود و نه حتي يك مانع مصنوعي. آتش دشمن بود و معبری يك متري که تنها پناه بچههاي 57 شده بود. مأمنی که خیلی زود شناسايي شده بود و دل دشمن را از جزيرهي مجنون بريده بود و هرچه مين داشت دور و بر كانال كاشته بود.
گردان با همین حال و روز تحویل فرمانده جدید، یعنی سیدمصطفی شده بود. سید با پیراهنی سفید که با لکههای خون یاران شهیدش گل انداخته بود و از دور به چشم میآمد، بین بچه ها نشست. زخمیها التیام نیافته بودند و ضجهکنان، زل زده بودند به چشمهای سید و مبهوت جذابیت وسیمای نورانیاش بودند.
سید نام خدا را بر زبان جاری کرد. با ادای هر کلام از دهان سید، سکوت مجلس سنگینتر میشد. عین آبی که بر آتش ریخته شود، حرفهای سید ضجه ی زخمی ها را هم تسکین داده بود.
آرام آرام دردهای بچه ها داشت به فراموشی سپرده میشد. خون تازه در رگهایشان میدمید. سیدمصطفی با این که آرام حرف میزد؛ اما سختیهای راه را تشریح میکرد. میگفت که شب سختی در پیش است. شبی هولناک و بیبرگشت. میگفت سفر عشق است و دل شیر میخواهد؛ در ادامه هم میگفت که اجباری در کار نیست خداوند بنده هایش را به اندازهی توانشان مکلف کرده و از کسی به غیر وسعش چیزی نخواسته. هر کدام از شما هم که عذر و بهانه ای دارید و نمیتوانید گردان را همراهی کنید، میتوانید در سنگرها بمانید و یا برگردید به عقب خط و در آنجا به کار دیگری مشغول شوید.
حرفهای سید گردان را به خودش آورده بود. صدای یاعلی بچه ها تا چند فرسخ آن طرفتر هم میرفت. انگار نه انگار که این همان بچه هایی هستند که تا چند دقیقه پیش ضجه میزدند و زخمهایشان را میشمردند.
همه چیز از نو شروع شد. درست عین عملیاتی دیگر. بار و بنههای رفتن بسته شد. هر گوشه را که نگاه میکردی منظرهای دیدنی به چشم میآمد. عدهای همدیگر را آغوش کرده بودند و بر شانههای هم گریه میکردند. خیلی از این سرها و شانهها معلوم نبود که در کجای دشت از تن جدا بیفتند و با خاک یکی شوند. بعضیها سرشان لای قرآن بود و آیات وحی را مرور میکردند. برخی عکس بچههایشان را شاید برای آخرین بار تماشا میکردند و یک دل سیر اشک میریختند.
هیکلها یکی یکی به زحمت از زمین کنده میشد و استوار و با صلابت روی پایشان میایستادند. دل به راه میدادند و به چشمهای سید که چراغ راهشان بود دل خوش بودند و به هوایی که میبردشان به افق شهادت و قدم زدن در مسیر یاران سفر کرده.
همه چیز رنگ و بوی خدایی گرفته بود. عدهای با اطمینان خاصی و حالی خوش نشسته بودند به نگارش وصیتنامه. صدای سید که میآمد هر کس هر جا که بود دست از کار میکشید و منتظر میماند تا سید لب به سخن باز کند.
سیدمصطفی که نیروها را به خط کرده بود.خبر به گردانهای ثارالله و انبیاء رسید که حال روزشان شبیه هم بود. آنها هم به احترام سید و گردانش و به هوای غیرت و تعصبی که برای خاک وطن در دل و جانشان بود، به خط شدند و شب دوم عملیاتی جانانهتر و با تلفات کمتری اجرا کردند.