شهيد: احمد تنهکار
تاريخ تولد: 1337/6/5
محل تولد: بروجرد
تاريخ شهادت: 1360/7/7
محل شهادت: بروجرد-ترور توسط منافقین
زندگينامه
سال هزاروسیصدوسیوهفت در شهرستان بروجرد، در خانوادهاي مسلمان و مؤمن چشم به جهان هستي گشود. با جان و تن، آمادۀ آموختن فنون زندگي شد و دوره ابتدايي را در دبستان آغاز نمود.
شش ساله بود كه قرآن ميخواند. در كنار سجادۀ پدر مینشست و با او در رازونياز با خدا، همدل و همزبان شد. شيفتۀ خاندان نبوت و اهل بيت عصمت و طهارت(ع) بود. هميشه ذكر و ياد آنان بر دل و جانش بود. پس از طي دوران راهنمايي و كسب مدرك پايان متوسطه، توانست در دانشگاه افسري شركت کند، پذیرفته شود و فرماندهي «پادگان مهندسي بروجرد» را به عهده بگيرد.
در مقابل دشمن، با سينهاي ستبر و قامتي افراشته ایستاد. با انتخاب همسري متدين و مسلمان زندگي زناشويي را آغاز کرد و از آن وصلت مبارك، صاحب يك فرزند دختر و يك پسر شد. احمد، علاوه بر فرماندهي پادگان، در خيابان صفاي بروجرد، سرپرستي فعالان سياسي و كمك به جبهه و فقرا را بر عهده داشت. به همين دليل، از سوي دشمن به علت فعاليتهايش تهديد شد و قصد ترور كردن او را داشتند. سرانجام دشمن به آرزوي خود رسيد و در خيابان سعدي از سوي منافقين ترور و به درجه رفيع شهادت نائل گرديد.
وصيتنامه
«فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلو تبديلاً»
پدرومادر عزيزم!
امروز انقلاب اسلامي، به رهبري امام خميني(ره) پیش ميرود تا پوزۀ جهانخواران شرق و غرب و نوكران و جيرهخواران داخلي و خارجي را به خاك بمالد. احتياج به جواناني چون من دارد. ميدانيد كه صدام آمريكايي به كمك نوكران ديگر امريكا يعني «منافقين خلق» ميخواهد به انقلاب ما لطمه وارد آورد؛ اما تا زماني كه جواناني ايثارگر و مقاوم در اين مملكت حضور دارند، هرگز انقلاب ما لطمه نميخورد؛ بلكه پيش رفته و به سایر ملل صادر ميشود.
پدرومادر عزيزم!
بزرگترين آرزوي من، پيروزي اسلام بر كفر جهاني است. پيروزي انقلاب بر آمريكا و شوروي است. من اگر چه كه ميدانم شهيد ميشوم اما در آيندۀ اين انقلاب، پيروزيهاي درخشاني را ميبينيم كه تمام دنيا زير سايۀ انقلاب اسلامي، به رهبري حضرت مهدي(عج) هستند. برادران و خواهرانم را يك به يك ميبوسم و از آنها ميخواهم بيش از پيش به اسلام و قرآن و انقلاب عشق ورزند، پيروزي در پیروی از قرآن است. پيروزي با امام است.
اما سخني چند با همسرم!
همسر عزيزومهربانم!
ميداني من چقدر تو را دوست دارم؛ اما بايد مانند امام حسين(ع) زن و فرزند و مال و منال را فداي خدا نمود. خداوند انسان را به مال و منال و زن و فرزند امتحان ميكند.
«ولنبلونكم بشئ من الخوف و الجوع و نقص من اموال و الا نفس و الثمرات و بشر الصابرين»
من حسينوار ميروم تا شهيد شوم و تو نيز بايد رسالتي زينبي(س) داشته باشي. براي خدا تحمل كن! مطمن باش كه خداوند به تو اجر و مزد خواهد داد. از دختر كوچكم مواظبت كن و تا ميتواني به او محبت نما.
سخني با برادران و خواهران كانون!
ميدانيد ما با چه خون دلي اين كانون را برپا كردهايم. بحمدالله الان به رونق افتاده است. از برادران و خواهران ميخواهم كه برنامههاي كانون را تعطيل نكنيد.كانون را بهتر و خوبتر به راه بياندازيد، تا دشمن فكر نكند با رفتن يك نفر، اسلام ضربه ميخورد. الحمدالله آنقدر شخصيت داريم كه هرچه شخصيتها را بگيرند، جايشان خالی نماند.
سلام مرا به همۀ دوستان و نزديكان برسانيد و از آنها برايم طلب مغفرت كنيد. من بارها گفتهام كسي شهيد ميشود که به خودآگاهي و خداآگاهي رسيده باشد:«من عرف نفسه فقد عرف ربه»
اميدوارم در اين مراحل، مشكلات را پيموده باشم تا به هدف نهايي و تكامل يافتهام، پس از هجرتها و جهادهايم؛ يعني به آرزويم که شهادت است، برسم.
آخرين سخن من اين است كه امام خیمنی(ره)، نايب بر حق امام زمان(عج) است؛ اگر كسي دل او را به درد آورد، دل امام زمان(عج) را به درد آورده. پيام من به شما اين است كه دست از جماعت روح خدا نكشيد كه بلايي آسماني گريبانگيرتان خواهد شد. هميشه از اسلام و قرآن و امام پاسداري كنيد.به اميد پيروزي اسلام بر كفر جهاني و بر قراري حكومت حضرت مهدي(عج)
فرزند كوچك شما-احمد تنه كار
ترور
راوی: محمدرضا ياراحمدي (همسايه)
روزهای اول مهر سال هزاروسیصدوشصت، شروع سال تحصيلي جديد بود. درآن وقت، محصل بودم. هنوز مدارس پايۀ محكمي نگرفته بود و کلاسها تقولق بود. معلم کم داشتیم، اتفاقی آن روز كلاس ما، به خاطر نیامدن معلم، تعطيل شد. مدیر مدرسه ما را به خانه فرستاد. هنگام ورود به كوچه، سرويس حامل كادر مهندسي را ديدم كه ايستاد. احمد تنهکار، از سرويس پياده شد که به منزل خودش، برود.
چند قدم بیشتر نمانده بود كه برسد به در منزل، دو نفر از پیچ کوچه درآمدند و پشت سرش به راه افتادند. دو دختر چادری هم پشت سرشان دورونزدیک میآمدند. سن كمي داشتم، آرام آرام به طرف منزل خودمان ميرفتم. نزديك در منزلشان نرسيده بود كه يك نفر از آنها صدا زد:
- احمد! احمد! احمد!
سرش را برگرداند به سمت صدا؛ ناگهان مواجه شد با افراد مسلح که تمام پیکرش را به رگبار بستند و به ضرب گلوله به شهادتش رساندند. خون به سرعت دوید در تاروپود لباسش و احمد غرق در خون، نقش زمین شد. از ترس صداي انفجار كه تا آن موقع نشنيده بودم، در كنار كوچه نشستم و ميلرزيدم. افراد مسلح، اسلحۀ خود را به دست آن دو دختر دادند و از كوچۀ فرعي، به سمت ميدان توحيد فرار كردند.
مردم که متوجه صدا شدند، به كوچه ريختند و دنبالشان رفتند؛ ولي پيداشان نكردند. در آن حين كه در حال فرار بودند، برادرم كه بالاي پشت بام منزلمان بود، يكي از آنها را که چشم خودش را با تكهای پارچه بسته بود، شناسايي كرد. مردم محل، همراه با خانوادۀ داغدارش، در محل جمع شده بودند دور پیکری که مانده بود در دو قدمی منزلش؛ درست زیر دیواری که جاي گلولهها، تنش را نقطه نقطه کرده بود. آمبولانس بيمارستان آمد و آزیرکشان، جمعیت را شکافت و جسد بیرمق احمد را به بيمارستان انتقال داد. بعد از شهادت آن مرد بزرگ، كوچۀ ما به اسم شهيد احمد تنهكار نامگذاری شد.